کسی را میشناختم که چیزهای زیادی از عاشقی بلد بود
کسی را میشناختم که چیزهای زیادی از عاشقی بلد بود ...
انگار که از روی کتاب میخواند ...
یا دستورالعملی پنهان می دانست ...!
مثلا بلد بود وقتی یک قاشق توی ظرف هست آن را همیشه طرف معشوقش بگذارد ...
بلد بود از صدای آب بفهمد که کی باید حوله به دست پشت در حمام بایستد ...
بلد بود سر کدام آهنگ صدا را بلند کند چون او آن را بیشتر دوست دارد ...
بلد بود کدام تکه از کدام کتاب را بخواند وقتی دارد موهایش را میبافد
بلد بود موهایش را ببافد
بلد بود آخرش چه جوری با کش مو ببنددشان که از هم باز نشود ...
بلد بود دو تکه دارچین توی چای بیندازد و بلد بود چای را توی استکان شیشهای بریزد که رنگش معلوم باشد ...
و بلد بود کنارش گز به جای قند بیاورد ...
چون همهی اینها را معشوقش دوستتر میدارد. بلد بود معشوقش را دوستتر بدارد ...
بلد بود برایش گل بخرد ...
بلد بود برایش حرف بزند ...
بلد بود بخنداندش، بلد بود بغلش کند تا نترسد ...
بلد بود وقتی گریه میکند چی بگوید یا چی نگوید، بلد بود صبور باشد ...
بلد بود منتظر بماند ...
بلد بود گلش را هر روز آب بدهد
بلد بود حواسش به همه چیز باشد ...
همهی اینها را بلد بود
اما معشوقی نداشت ...!
چون دلش را نداشت به کسی دل بدهد ...
بلد نبود دوست داشته شود ...
بلد نبود خودش را رها کند ...
بلد نبود بشود همهچیزِ یک آدمِ دیگر. بلد نبود بگذارد کسی عاشقش بشود ...
برای همین هم قاشقها مانده بودند توی کشو،
حوله آویزان به جارختی،
کتاب بالای کتابخانه، چای و دارچین هم توی کابینتِ خانهی بیصدا ...
برای همین بود که گلفروشهای توی خیابان، حتی لحظهای نگاهش هم نمیکردند ...
انگار که از روی کتاب میخواند ...
یا دستورالعملی پنهان می دانست ...!
مثلا بلد بود وقتی یک قاشق توی ظرف هست آن را همیشه طرف معشوقش بگذارد ...
بلد بود از صدای آب بفهمد که کی باید حوله به دست پشت در حمام بایستد ...
بلد بود سر کدام آهنگ صدا را بلند کند چون او آن را بیشتر دوست دارد ...
بلد بود کدام تکه از کدام کتاب را بخواند وقتی دارد موهایش را میبافد
بلد بود موهایش را ببافد
بلد بود آخرش چه جوری با کش مو ببنددشان که از هم باز نشود ...
بلد بود دو تکه دارچین توی چای بیندازد و بلد بود چای را توی استکان شیشهای بریزد که رنگش معلوم باشد ...
و بلد بود کنارش گز به جای قند بیاورد ...
چون همهی اینها را معشوقش دوستتر میدارد. بلد بود معشوقش را دوستتر بدارد ...
بلد بود برایش گل بخرد ...
بلد بود برایش حرف بزند ...
بلد بود بخنداندش، بلد بود بغلش کند تا نترسد ...
بلد بود وقتی گریه میکند چی بگوید یا چی نگوید، بلد بود صبور باشد ...
بلد بود منتظر بماند ...
بلد بود گلش را هر روز آب بدهد
بلد بود حواسش به همه چیز باشد ...
همهی اینها را بلد بود
اما معشوقی نداشت ...!
چون دلش را نداشت به کسی دل بدهد ...
بلد نبود دوست داشته شود ...
بلد نبود خودش را رها کند ...
بلد نبود بشود همهچیزِ یک آدمِ دیگر. بلد نبود بگذارد کسی عاشقش بشود ...
برای همین هم قاشقها مانده بودند توی کشو،
حوله آویزان به جارختی،
کتاب بالای کتابخانه، چای و دارچین هم توی کابینتِ خانهی بیصدا ...
برای همین بود که گلفروشهای توی خیابان، حتی لحظهای نگاهش هم نمیکردند ...
- ۱.۹k
- ۲۲ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط