صاف و درد

صاف و درد
غنچه ای گفت به پژمرده گلی
که ز ایام، دلت زود آزرد
آب، افزون و بزرگست فضا
ز چه رو، کاستی و گشتی خرد
زینهمه سبزه و گل، جز تو کسی
نه فتاد و نه شکست و نه فسرد
گفت، زنگی که در آئینهٔ ماست
نه چنانست که دانند سترد
دی، می هستی ما صافی بود
صاف خوردیم و رسیدیم به درد
خیره نگرفت جهان، رونق من
بگرفتش ز من و بر تو سپرد
تا کند جای برای تو فراخ
باغبان فلکم سخت فشرد
چه توان گفت به یغماگر دهر
چه توان کرد، چو میباید مرد
تو بباغ آمدی و ما رفتیم
آنکه آورد ترا، ما را برد
اندرین دفتر پیروزه، سپهر
آنچه را ما نشمردیم، شمرد
غنچه، تا آب و هوا دید شکفت
چه خبر داشت که خواهد پژمرد
ساقی میکدهٔ دهر، قضاست
همه کس، باده ازین ساغر خورد...

ای روزگارلعنتی چرخت بسوزد که چه جگرها سوزانده ای.

#عاشقانه
#خاصترین
دیدگاه ها (۲)

دیشب سرم به بالش ناز وصال و بازصبحست و سیل اشک به خون شسته ب...

ای که نزدیکتر از جانی وپنهان ز نگه…هجر تو خوشترم آیدز وصال د...

گفتمش از چه دلم بردی و خونم خوردیگفت از آن روی که دل دادی و ...

حدیث عشق ز ما یادگار خواهد ماندبنای شوق ز ما استوار خواهد ما...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط