گفتمش از چه دلم بردی و خونم خوردی

گفتمش از چه دلم بردی و خونم خوردی
گفت از آن روی که دل دادی و جان نسپردی

گفتمش جان ز غمت دادم و سر بنهادم
گفت خوش باش که اکنون ز کفم جان بردی

گفتمش در شکرت چند به حسرت نگرم
گفت درخویش نگه کن که به چشمش خردی

گفتمش چند کنم ناله و افغان از تو
گفت خاموش که ما را به فغان آوردی

گفتمش هم‌نفسم ناله وآه سحرست
گفت فریاد ز دست تو که بس دم سردی

گفتمش رنگ رخم گشت ز مهر تو چو کاه
گفت بر من بجوی گر تو به حسرت مردی

گفتمش در تو نظر کردم و دل بسپردم
گفت آخر نه مرا دیدی و جان پروردی

گفتمش بلبل بستان جمال تو منم
گفت پیداست که برگرد قفس می‌گردی

گفتمش کز می لعل تو چنین بی‌خبرم
گفت خواجو خبرت هست که مستم کردی...

#عاشقانه
#خاصترین
دیدگاه ها (۵)

صاف و دردغنچه ای گفت به پژمرده گلیکه ز ایام، دلت زود آزردآب،...

دیشب سرم به بالش ناز وصال و بازصبحست و سیل اشک به خون شسته ب...

حدیث عشق ز ما یادگار خواهد ماندبنای شوق ز ما استوار خواهد ما...

اگر آن ماه مهربان گرددغم دل غمگسار جان گرددآنکه چون نامش آور...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط