..love or lust.. Part21

☆عشق یا هوس★ [Part²¹]

(ادامه ویو لونا)
زندگی خوبی داشتن ولی تا وقتی که مامانم منو به دنیا آورد همه چی دیگه مثل قبل نشد...‌
باز صفحه زدم و این بار دیگه دست خط مامانم نبود و به جاش دست خط بابام دیده میشد که نوشته بود..‌.
مادرم شیش ماه وقت داشت که دوماه اول درگیر افسردگی شده بود و بابامم همین طور و پدرم خودشو مقسر میدونست میگفت این کار ماعه حالا که عاشقش شده و بهش دل بسته خدا اونو ازش داره میگیره و پشیمون شده بود از اون همه سرد و بی احساس بودنش نسبت به همسرش و دعا میکرده زود تر از مامانم بمیره تا مرگ زنشو نبینه...چقدر غمگین هرچی بیشتر خواستم بخونم بیشتر در مهار کردن اشکام ناتوان میشدم...
مادر قبل از شیش ماهی که دکتر گفته بود مرده بود وبه دست یه شخص مرموزی به قتل رسیده بود و پدرم وقتی از بیرون میاد خونه
با بدن غرق در خون مامانم وسط خونه مواجه میشه...
چی؟!..یعنی چی! مامانم قبل از اون شیش ماه مرده!!!‌..پس چرا پدر راستشو نگفت؟!..چرا نرفت دنبال قاتلش؟!..
این کلمات تومغزم اکو میشدن وباعث میشدن بغضم به خشم تبدیل بشه و از غم این نوشته ها گریم بگیره...
بی صدا گریه میکردم چون اون عوضی استاکر ممکنه دروغ گفته باشه و تو خونم دوربیت و با بلند گو جاسازی کرده باشه..‌.
ادامشو خوندم که نوشته بود مادرم به دست همون کشاورز کشته شده چییی؟!..اون که مامانمو دوست داشت!
ادامه دادم به خوندن
و بعد همون روز کشاورز خود کوشی کرده و جسدشو تو یکی از دریاچه های سئول پیدا کردن...
و طبق اون نوشته یه تو کتش فهمیدن قبل از اینکه مادرم بهش احساسی پیدا بکنه عاشقش بوده و هرروز به امید دوباره دیدن مامانم بیدار میشده و بعد از کارش سره زمین منتظر مامانم میمونده تا شاید مامانم از اون زمین گذر کنه تا بتونه باز ببینتش...
مامانم دختری زیبایی بوده و همیشه موهای قهوه ایشو میبافته و با لباس ساده گل گلیش به طبیعت میره تا برای خودش تاج گل درست کنه که یهو با گرگ سیاهی مواجه میشه و از ترس جیغ میکشه و قبل از اینکه گرگ نزدیک مادرم بشه شخصی اون گرگ رو با تیر کمون از پا میندازه...
مامانم همون جاست که کشاورز جوان رو میبینه.. و کشاورز جوان بهش بطری آبش رو میده تا ازش آب بخوره تا ترسش از بین بره...
لحضه ای به مامانم حسودیم شد...
اون کسایی رو داشت که بهش عشق واقعی رو نسبت بهش داشتن... ولی.. اون تصمیم گرفته بود اون حس چند ماهش رو ول کنه و به کسه دیگه ای دل ببنده...
چقدر غمگین... دلم برای کشاورزه میسوزه..
هم دلم واسش میسوزه و هم ازش متنفرم که مامانمو از منو بابام گرفته...
ولی امید وارم تو زندگی بعدیشون بهم برسن...
حال اشکام صفحات دفتر رو خیس کرده بودن...
حقیقت مثل تیکه شیشه های تیز برنده تو قلم فرو میرفتن و تنمو با دردش آقشته می کردن...
دفترچه قدمی و خاک خورده گذاشتم روی میز و اشک هایی که صورتمو خیس کرده بود رو کنار زدم و نگاهی به برگه ها انداختم...
نوشته ای طولانی و دراز داشت.. که به برگه بعدی رو نگاه کردم ... برگه عادی نبود..بسته جدید و مرموزی بود بازش کردم وبا و چندتا عکس مواجه شدم‌... عکس های جوونی مامانم بود که همراه مرد جوانی عکس گرفته بود... اوو.ن..اون نکنه همون کشاورزه‌؟!.‌.
نگاهی به پشتش انداختم که نوشته بود
[کاش هیچ موقع دیداری با تو نداشتم عزیز کرده.. کاش میشد خاطراتمان را فراموش کنم و به زندگی ام با همسرم ادامه بدم.. ولی تمام این درد همش برای من است..]
...این دست خط با دست خط مامان بابام فرق میکرد..زمین تا آسمون فرقش بود...
درست حدس زده بودم این دست خط همون مرده جوان کشاورزه.. معلوم بود حتی با ازدواج بایه دختر دیگه نتونسته مادرمو فراموش کنه..هوففف چقدر.. عذاب آوره..
این مرد جوان تو گرداب عشق یک طرفه گیر افتاده بود..و حتی زن دیگه ای زخم اون رو التیام نمی داد..فقد با مرگ مامانم و بعد خودکشی خودش آروم گرفت... خیلی احق بوده که فکر میکرده وقتی بمیرن روح هاشون
باهم یکی میشه و دیگه هیچ چیزی این دو رو از هم جدا نمی کنه... درست مثل زندگی بعدی میبینمته ... شایدم این افسانه واقعیت داشت ... ولی من به این افسانه ایمانی نداشتم...
عکس رو کنار گذاشتم وبا عکس عروسی مادرم روبه رو شدم ولی این بار یه عکس ناقص شده...
عکس پدرم از صفحه بریده شده بود و تنها مادرم بود که توش جلب توجه میکرد..نگاهی ناراحت و غمناکی داشت که تا قلبم نفوظ کرد و این بار دیگه نتونستم آروم گریه کنم و بلند زدم زیر گریه...
من با حصار غم اسیر شده بودم..اسیر گذشته یک زن که باعث شده بود یتیم بشم و طمع عاقوش مادر نچشم.‌..
هق هقام کل خونه رو ورداشته بود که یهوو
.
《ادامه دارد》
دیدگاه ها (۱۲)

‌⛲️ ‌‌ ♡ ㅤ  ❍ㅤ    ⎙ㅤ     ⌲  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ️    ˡᶦ...

@w0xy6 بهتریت فیک نویسهخودم دارم فیک دراگ موردعلاقمو میخونم...

..love or lust.. Part20

‌⛲️ ‌‌ ♡ ㅤ  ❍ㅤ    ⎙ㅤ     ⌲  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ️    ˡᶦ...

پارت ۴۳ فیک ازدواج مافیایی

کف دستم رو نگاه کرد و گفت گمشده داری. این خط که شبیه هشت هست...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط