PART
#PART33
#خلسه
نگاهم به نگاه الیزابت گره خورد که داشت مارو مثل یه فیلم سینمایی نگاه میکرد،معلوم نیست خودش کیه واسه منم قیافه میگیره...چشم قره ای بهش رفتم که با دیدن چشم قره ی من سرشو کج کرد،خیلی سعی میکنم بهش اهمیت ندم ولی نمیتونم تحمل کنم که کسی واسم قیافه میگیره،با رفتن آرمان به سمت ویلا دوباره حواسم سر جاش اومد،با قدم های بزرگ و مردونش ازم فاصله گرفت،من باید می فهمیدم که چرا در مقابل حرف یه بچه اینجوری واکنش نشون داد،برای همین دویدم تا بهش برسم
رفت داخل ویلا و الیزابت جلومو گرفت و گفت:«بَه پرنسسِ گمشده...میدونی آرمان چقدر دنبالت گشت؟»
پوزخندی زدم و گفتم:«نکنه ناراحت شدی همسرم دنبالم میگشت؟»
دستشو گذاشت روی شونم و حرفمو مثل یه جوک برداشت کرد:«پس جالبه بدونی همسر عزیزت با همه ی دخترای مقام دار و سرمایه دارِ اینجا یه دور روی اون تخت خوابیده!»
قیافه ای از روی تمسخر و مثلا ناراحتی به خودم گرفتم و گفتم:«اووو...واقعا نمیدونستم...چرا زودتر بهم نگفتی؟،اگه میدونستم اصلا روی اون تختی که تو وامثال تو روش خوابیده نمیخوابیدم!...ولی تو نگران من نباش،اینا همه قبل ازدواج من با آرمان بوده...تا وقتی که من تو این خونه به عنوان همسر آرمانم کسی نمیتونه به آرمان به چشم غیر از خواهری نگاه کنه حتی تو،البته میدونم تو که جای خواهر آرمان و داری یهو بهت بر نخوره!»
دستشو اوردم پایین و با یه تنه زدن از کنارش رد شدم و رفتم داخل ویلا،حنا یه گوشه داشت با یکی از خدمتکارا حرف میزد که ازش پرسیدم:«چیزه حنا...آرمان...آرمان و ندیدی؟»
حنا نگاهی از سر تا پام انداخت و گفت:«تو چرا انقدر پریشونی؟انگار از میدون جنگ برگشتی...»
آروم زیرلب گفتم:«آره دقیقا...میدون جنگ!»
که حنا نگاهی به خدمتکار کرد و با سر اشاره کرد که بره و خدمتکار با سر تکون دادنی از کنارمون رفت و حنا با خنده پرسید:«آوا تو خوبی؟نکنه باز دوباره با آرمان دعوات شده چون اونم حالش سرجاش نبود...یعنی شما دوتارو ول کنن عین سگ و گربه به جون هم میافتین...»
به خدمتکار که در حال دور شدن بود نگاهی میکنم،نمیدونم چرا ولی همه ی خدمتکارای آرمان چه زن و چه مرد جوونن یعنی نهایتا ۳۰ سالشونه...نفس عمیقی کشیدمو گفتم:«نه این سری یه اتفاق دیگه افتاد...بعدا بهت توضیح میدم...آرمان...آرمان کجا رفت؟»
حنا با کمک ابروهاش به سمت راه پله اشاره کرد...
«ادامه ی پارت جنجالی در کپشن🔥❤️»
#چشم_چران_عمارت #اشتباه_من #خاطرات_خون_آشام #رمان
#خلسه
نگاهم به نگاه الیزابت گره خورد که داشت مارو مثل یه فیلم سینمایی نگاه میکرد،معلوم نیست خودش کیه واسه منم قیافه میگیره...چشم قره ای بهش رفتم که با دیدن چشم قره ی من سرشو کج کرد،خیلی سعی میکنم بهش اهمیت ندم ولی نمیتونم تحمل کنم که کسی واسم قیافه میگیره،با رفتن آرمان به سمت ویلا دوباره حواسم سر جاش اومد،با قدم های بزرگ و مردونش ازم فاصله گرفت،من باید می فهمیدم که چرا در مقابل حرف یه بچه اینجوری واکنش نشون داد،برای همین دویدم تا بهش برسم
رفت داخل ویلا و الیزابت جلومو گرفت و گفت:«بَه پرنسسِ گمشده...میدونی آرمان چقدر دنبالت گشت؟»
پوزخندی زدم و گفتم:«نکنه ناراحت شدی همسرم دنبالم میگشت؟»
دستشو گذاشت روی شونم و حرفمو مثل یه جوک برداشت کرد:«پس جالبه بدونی همسر عزیزت با همه ی دخترای مقام دار و سرمایه دارِ اینجا یه دور روی اون تخت خوابیده!»
قیافه ای از روی تمسخر و مثلا ناراحتی به خودم گرفتم و گفتم:«اووو...واقعا نمیدونستم...چرا زودتر بهم نگفتی؟،اگه میدونستم اصلا روی اون تختی که تو وامثال تو روش خوابیده نمیخوابیدم!...ولی تو نگران من نباش،اینا همه قبل ازدواج من با آرمان بوده...تا وقتی که من تو این خونه به عنوان همسر آرمانم کسی نمیتونه به آرمان به چشم غیر از خواهری نگاه کنه حتی تو،البته میدونم تو که جای خواهر آرمان و داری یهو بهت بر نخوره!»
دستشو اوردم پایین و با یه تنه زدن از کنارش رد شدم و رفتم داخل ویلا،حنا یه گوشه داشت با یکی از خدمتکارا حرف میزد که ازش پرسیدم:«چیزه حنا...آرمان...آرمان و ندیدی؟»
حنا نگاهی از سر تا پام انداخت و گفت:«تو چرا انقدر پریشونی؟انگار از میدون جنگ برگشتی...»
آروم زیرلب گفتم:«آره دقیقا...میدون جنگ!»
که حنا نگاهی به خدمتکار کرد و با سر اشاره کرد که بره و خدمتکار با سر تکون دادنی از کنارمون رفت و حنا با خنده پرسید:«آوا تو خوبی؟نکنه باز دوباره با آرمان دعوات شده چون اونم حالش سرجاش نبود...یعنی شما دوتارو ول کنن عین سگ و گربه به جون هم میافتین...»
به خدمتکار که در حال دور شدن بود نگاهی میکنم،نمیدونم چرا ولی همه ی خدمتکارای آرمان چه زن و چه مرد جوونن یعنی نهایتا ۳۰ سالشونه...نفس عمیقی کشیدمو گفتم:«نه این سری یه اتفاق دیگه افتاد...بعدا بهت توضیح میدم...آرمان...آرمان کجا رفت؟»
حنا با کمک ابروهاش به سمت راه پله اشاره کرد...
«ادامه ی پارت جنجالی در کپشن🔥❤️»
#چشم_چران_عمارت #اشتباه_من #خاطرات_خون_آشام #رمان
- ۱۱.۰k
- ۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط