صبح زود دوباره فهمیدم برخاستن از گور به معنای برگشتن به

صبح زود دوباره فهمیدم برخاستن از گور، به معنای برگشتن به زندگی نیست ...

فهمیدم وقتی برای کشف داغ‌شدن صورتت از خیال یک بوسه ی دیر شده ، عوض‌کردن باتری قلبت چیزی را عوض نمی‌کند .

فهمیدم بله ، وقتی از بالای پل عابر به عبور عجیب ماشین‌ها نگاه می‌کنم ، خوشحالم که از این همه اسب گریزان مبرا مانده‌ام ، کسی به سمتم در حرکت نیست و به سمت کسی نمی‌روم .

فهمیدم سرسره‌ی کوچکی هستم در یک شهربازی محلی فراموش‌شده .
به ندرت انتخاب می‌شوم ، کمتر کسی را شاد می‌کنم و جز خاطره‌ی محوی در گذشته‌ی آدم‌ها چیزی از من باقی نمی‌ماند ...

و فهمیدم با تمام این‌ها زندگی را دوست دارم ...

زندگی را با همین تباهی و رنج و ملال و بیهودگی بیش از مرگ دوست دارم ...

بعد به گربه‌ی پارکینگ صبحانه دادم و گذاشتم روی پایم بخوابد و شلوار جینم را از موی نارنجی پر کند و دیدم همسایه لبخند زد و رد شد .

همین‌ ها بس بود برای امروزِ مرد رنجور
نبود ؟
دیدگاه ها (۴)

گاهی اوقات با ما آدم بزرگ‌ها هم مهربان باشید و گولمان بزنید....

لذت جانکاه یادآوری : در ستایش بوسه‌ای کوتاه و شادکامی اندک ...

تا حالا دلت تنگ شده واسه این که رنگ پوست یه‌ نفر رو یواشکی ت...

احتمالا کنار پنجره یا در تراس ایستاده ایمست هوای دلخواه و نی...

رها🍂 ولی من اونجایی فهمیدم زندگی قشنگ نیست که پذیرفتم یه سری...

چندپارتی

رمان انیمه ای «هنوز نه!» چپتر ۴

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط