در دورترین دشت دنیا

در دورترین دشت دنیا
در خشک ترین کویر ، یک مزرعه متروکه قرنهاست به حال خودش رها شده است ...

پیش‌ترها گندمزار زیبایی بوده با خوشه های طلایی خوشرنگ ...

وسط دشت لخت ، یک مترسک غمگین هنوز زنده است ، با لباسهای پاره و صورت کاهی و دل شکسته ...

مترسک که همه می دانند روزی چه یل مقتدری بود ، حالا نحیف و بی غرور شده ...

روزها زل می زند به آسمان ، به انتظار دیدن پرنده ای که یک روز بارانی آمد و در جیب لباس کهنه اش پنهان شد تا توفانِ تلخِ وقایع گذر کند ...

پرنده قرن‌هاست رفته اما مترسکِ دلتنگ هنوز هست و روزها به آسمان چشم می دوزد و شب‌ها تا صبح برای کبوتر شعر می نویسد و زمزمه می کند و اشک می ریزد و یادش می رود که کبوتر رفته ، برای همیشه رفته ...

گفتن ندارد ، اینجا همه می دانند آن مترسک منم کبوترجان ...
دیدگاه ها (۴)

هر مرد، باید زنی داشته باشد در زندگیش‌ ... زنی دانا ، مهربا...

فکر کردم اگر اصلا چیزی نگفته‌ بودم بهتر نبود؟ اگر می‌گذاشتم ...

دوری فقط فاصله نيست . نه ، گاهی آن كه زانو به زانوی تو نشسته...

تماشا کردن کسی که بی هیچ هراسی از عواقب علاقه ، دیگری را دوس...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط