معشوقه دشمن
معشوقه دشمن
P⁴
=بیا تو
داخل دفتر رفت و درو پشت سرش بست.
+بله...بابا
همیشه کلمه "بابا" رو به زور میگفت.یجورایی خودشو یتیم میدونست.نه پدری نه مادری و این زندگی رو دوست داشت.دوست داشت مستقل و تنها زندگی میکنه و البته دوستای دیگه ای هم مثل یونوو رو داشت.
=تمام هویت ها مدارک جعلی و اینجور چیزا رو درست کردیم.فردا ساعت هفت اینجا باش و با یونوو و مدارک به ادرس داده شده برو.اونجا منتظر بمون تا چند نفری بیان برای احتیاط و بعد که اومدن با یونوو برو.خود جونگکوک داره دنبال معاون میگرده.تو میتونی قشنگ یه معاون کامل باشی چون در باره سلاح ها و نقشه ها اطلاعات خوبی داری.هرجا لازمه کمکش کن و همراهش به ماموریت برو.شده کمکش ادم بکش اما بهت شک نکنه
-[ عمر دیگه]
=شنیدی چی گفتم
+چی..بله بله
=خوبه پس برو و چمدونتو برا فردا ببند و تا فردا صب استراحت کن
+باشه
با سرعت از دفتر باباش خارج شد و وسایلشو از دفتر خودش برداشت و بیرون رفت.ماشینشو از عمد دور پارک کرده بود تا یکم پیادهروی کنه.توی راه مغازه های جالبی میدید که به چشمش میومد.بعد کلی خرید بالاخره رسید به ماشینش.خرید هارو روی صندلی کناری گذاشته.کمربندشو بست.
+هووووف...دیگه نباید پیاده برم وگرنه مثل الان ورشکست میشم
رفت خونه...
ـــــ ویو فرداــــــ
ساعت پنج صبح از خواب بیدار شد که وقت برای جمع کردن وسایلش و حمام و کاراش رو داشته باشه.اول یه دوش ابسرد گرفت.بعد هر حمام خودشو لعنت میکرد که چرا موهاشو کوتاه نمیکنه که زود خشک بشه؟
موهاشو خشک کرد.قهوه جوش رو روی گاز گذاشت و بالا سرش منتظر بود تا جوش بیاد.افتاب اروم اروم بالا میومد و هوای خاکستری رنگ رو با ابی کم رنگ مخلوط میکرد.هیونا این هوا رو خیلی دوست داشت.سردی هوایی که از دیشب هنوز مونده بود و سوز های یخی که گاهی میوزیدن.بوی عجیبی کل فضای جو زمین رو برداشته بود.بوی سبکی و با هر تنفش از اون فضا تازگی وارن تمام رگ های بدنش میشد.تمام کوفتگی ها و افکاری که ذهنشو درگیر کرده بودند در همون لحظاتی که نفس میکشید،حداقل برای چند ثانیه از ذهنش محو میشدند.به قهوه یکم شیر و شکر ریخت.به عنوان صبحانه با یه لقمه کوچیک خورد.لباسش رو پوشید و موهاشو مرتب کرد.با ماشین رفت دم در خونه یون وو.وقتی رسید بهش زنگ زد
+الو بدو بیا پایین
؛هوم؟
+نگو که خواب بودی؟!
؛اره(خوابالو)
+با اتوبوس بیا.فعلا...
؛نه نه نه نه ترو خدا.بیا بالا تو دودیقه اماده میشم
+میخواستی...
؛هیونا جونممممم
+زهر مار
؛بیا دیگههه
+بیشعور پوفیوز.همینقدرم دیرهههه
؛تو بیا بالا من سریع اماده ام
+هوفففف...درو باز کن اومدم
ماشینو تو کوچه پارک کرد و درو قفل کرد.رفت بالا.یون وو خودش و خواهر دوقلوش باعم تو یه خونه زندگی میکردن و هیونا با یونا،خواهر یونوو دوست بودن.زنگ در رو زد و با قیافه پف کرده و چپ و چار یونوو روبه رو شد.
+بدو اماده شو
؛بیا تو.من رفتن اماده شم
+نمیام بدوووو
با کلی وقت گذاشتن بالاخره یونوو تصمیم به رفتن کرد.به ادرس داده شده رفتن و تو ماشین نشستن تا اون افرادی ک قرار بود بیان.ده دقیقه ای تو ماشین بودن.
؛آههه...گشنمه.چرا نمیان
+الان میام پیاده نشو
از ماشین پیاده شد و به سمت سوپر مارکتی که همونجا بود رفت.یه شیر و کیک برای یونوو گرفت و یه چیپس هم برا خودش.برگشت سمت ماشین و سوارش شد
+خب...بیا فعلا اینا رو بخور
؛اووو.مهربون شدی
+مهربون نیستم.نمیخوام صدا قار و قور شکمت وقتی داریم ب عنوان معاون منو میفرستین صدا بده
؛هعییی
هر دو شروع به خوردن کردن که بعد چند دقیقه پنج شیش نفری رسیدن و تو کل خیابون پخش شدن.یونوو و هیونا رفتن داخل باری که داخلش قرار داشتن.
؛تا حالا چند بار اینجا اومدم
+از بس هولی...من تالا پامو اینجور جاها نزاشتم
به دور و بر نگاهی انداخت
+شماره اتاق چنده؟
؛33
+بیا بریممم
بوی سیگار و الکل اذیتش میکرد و سعی داشت سرعت نفساش رو بیشتر کنه اما عمیق بو نکنه.صبح زود بود و کسی جز خدمه اونجا،توی بار نبودن.اتاق 33 رو پیدا کردن.در زدن و وارد شد
+با اقای...جـِ....
توی گوش یونوو خیلی اروم پرسید
+فامیلیش چی بود؟
-جئون هستم.جئون جونگکوک
P⁴
=بیا تو
داخل دفتر رفت و درو پشت سرش بست.
+بله...بابا
همیشه کلمه "بابا" رو به زور میگفت.یجورایی خودشو یتیم میدونست.نه پدری نه مادری و این زندگی رو دوست داشت.دوست داشت مستقل و تنها زندگی میکنه و البته دوستای دیگه ای هم مثل یونوو رو داشت.
=تمام هویت ها مدارک جعلی و اینجور چیزا رو درست کردیم.فردا ساعت هفت اینجا باش و با یونوو و مدارک به ادرس داده شده برو.اونجا منتظر بمون تا چند نفری بیان برای احتیاط و بعد که اومدن با یونوو برو.خود جونگکوک داره دنبال معاون میگرده.تو میتونی قشنگ یه معاون کامل باشی چون در باره سلاح ها و نقشه ها اطلاعات خوبی داری.هرجا لازمه کمکش کن و همراهش به ماموریت برو.شده کمکش ادم بکش اما بهت شک نکنه
-[ عمر دیگه]
=شنیدی چی گفتم
+چی..بله بله
=خوبه پس برو و چمدونتو برا فردا ببند و تا فردا صب استراحت کن
+باشه
با سرعت از دفتر باباش خارج شد و وسایلشو از دفتر خودش برداشت و بیرون رفت.ماشینشو از عمد دور پارک کرده بود تا یکم پیادهروی کنه.توی راه مغازه های جالبی میدید که به چشمش میومد.بعد کلی خرید بالاخره رسید به ماشینش.خرید هارو روی صندلی کناری گذاشته.کمربندشو بست.
+هووووف...دیگه نباید پیاده برم وگرنه مثل الان ورشکست میشم
رفت خونه...
ـــــ ویو فرداــــــ
ساعت پنج صبح از خواب بیدار شد که وقت برای جمع کردن وسایلش و حمام و کاراش رو داشته باشه.اول یه دوش ابسرد گرفت.بعد هر حمام خودشو لعنت میکرد که چرا موهاشو کوتاه نمیکنه که زود خشک بشه؟
موهاشو خشک کرد.قهوه جوش رو روی گاز گذاشت و بالا سرش منتظر بود تا جوش بیاد.افتاب اروم اروم بالا میومد و هوای خاکستری رنگ رو با ابی کم رنگ مخلوط میکرد.هیونا این هوا رو خیلی دوست داشت.سردی هوایی که از دیشب هنوز مونده بود و سوز های یخی که گاهی میوزیدن.بوی عجیبی کل فضای جو زمین رو برداشته بود.بوی سبکی و با هر تنفش از اون فضا تازگی وارن تمام رگ های بدنش میشد.تمام کوفتگی ها و افکاری که ذهنشو درگیر کرده بودند در همون لحظاتی که نفس میکشید،حداقل برای چند ثانیه از ذهنش محو میشدند.به قهوه یکم شیر و شکر ریخت.به عنوان صبحانه با یه لقمه کوچیک خورد.لباسش رو پوشید و موهاشو مرتب کرد.با ماشین رفت دم در خونه یون وو.وقتی رسید بهش زنگ زد
+الو بدو بیا پایین
؛هوم؟
+نگو که خواب بودی؟!
؛اره(خوابالو)
+با اتوبوس بیا.فعلا...
؛نه نه نه نه ترو خدا.بیا بالا تو دودیقه اماده میشم
+میخواستی...
؛هیونا جونممممم
+زهر مار
؛بیا دیگههه
+بیشعور پوفیوز.همینقدرم دیرهههه
؛تو بیا بالا من سریع اماده ام
+هوفففف...درو باز کن اومدم
ماشینو تو کوچه پارک کرد و درو قفل کرد.رفت بالا.یون وو خودش و خواهر دوقلوش باعم تو یه خونه زندگی میکردن و هیونا با یونا،خواهر یونوو دوست بودن.زنگ در رو زد و با قیافه پف کرده و چپ و چار یونوو روبه رو شد.
+بدو اماده شو
؛بیا تو.من رفتن اماده شم
+نمیام بدوووو
با کلی وقت گذاشتن بالاخره یونوو تصمیم به رفتن کرد.به ادرس داده شده رفتن و تو ماشین نشستن تا اون افرادی ک قرار بود بیان.ده دقیقه ای تو ماشین بودن.
؛آههه...گشنمه.چرا نمیان
+الان میام پیاده نشو
از ماشین پیاده شد و به سمت سوپر مارکتی که همونجا بود رفت.یه شیر و کیک برای یونوو گرفت و یه چیپس هم برا خودش.برگشت سمت ماشین و سوارش شد
+خب...بیا فعلا اینا رو بخور
؛اووو.مهربون شدی
+مهربون نیستم.نمیخوام صدا قار و قور شکمت وقتی داریم ب عنوان معاون منو میفرستین صدا بده
؛هعییی
هر دو شروع به خوردن کردن که بعد چند دقیقه پنج شیش نفری رسیدن و تو کل خیابون پخش شدن.یونوو و هیونا رفتن داخل باری که داخلش قرار داشتن.
؛تا حالا چند بار اینجا اومدم
+از بس هولی...من تالا پامو اینجور جاها نزاشتم
به دور و بر نگاهی انداخت
+شماره اتاق چنده؟
؛33
+بیا بریممم
بوی سیگار و الکل اذیتش میکرد و سعی داشت سرعت نفساش رو بیشتر کنه اما عمیق بو نکنه.صبح زود بود و کسی جز خدمه اونجا،توی بار نبودن.اتاق 33 رو پیدا کردن.در زدن و وارد شد
+با اقای...جـِ....
توی گوش یونوو خیلی اروم پرسید
+فامیلیش چی بود؟
-جئون هستم.جئون جونگکوک
- ۴.۸k
- ۲۳ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط