خسته بود دیگر توانی در جانش نمانده بود گویی وجودش از

خسته بود ، دیگر توانی در جانش نمانده بود ؛ گویی وجودش از بودن در این دنیا و همزیستی با شیاطین انسان نما ، خسته بود
دیگر حتی زمانی که قلم را به رقاصیِ شبانه در خلوت انگشتانش دعوت میکرد نیز ، اُمید راهش را از میانِ کدورت هایِ تلنبار شده در شیشه‌‌ی قلبش یافت نمیکرد..
دیدگاه ها (۰)

اونجا که میگن :قمار آخر توام نشسته‌ایمرا ببازی:))نشد دوباره ...

چه درد بدی‌ست هنگامی که حرف ها در سینه‌ات تلنبار شده و دیگر ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط