خسته بود دیگر توانی در جانش نمانده بود گویی وجودش از
خسته بود ، دیگر توانی در جانش نمانده بود ؛ گویی وجودش از بودن در این دنیا و همزیستی با شیاطین انسان نما ، خسته بود
دیگر حتی زمانی که قلم را به رقاصیِ شبانه در خلوت انگشتانش دعوت میکرد نیز ، اُمید راهش را از میانِ کدورت هایِ تلنبار شده در شیشهی قلبش یافت نمیکرد..
دیگر حتی زمانی که قلم را به رقاصیِ شبانه در خلوت انگشتانش دعوت میکرد نیز ، اُمید راهش را از میانِ کدورت هایِ تلنبار شده در شیشهی قلبش یافت نمیکرد..
- ۱۲۵
- ۰۳ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط