قَـهـرِمــآن
تکپآرتی V
سیرک خالی از آدم ها شده بود
سرد و خاکی شده بود کَفِش
تمام وسایل شعبده بازی پخش و پلا اون وسط بودن
دلقک سیرک با همون گریم و لباسش رفت پشت صحنه
جلوی آینه آرایشگری نشست و به خودش نگاه میکرد
تهیونگ: خب که اینطوری
یه اجرای دیگه هم تموم شد
همینجور به گریم ماسیده رو صورتش نگاه میکرد
جالب بود که اون رژی که لبخند بزرگی رو صورتش نشون داده بود، دیگه پخش شده بود رو صورتش و لب های صبور ناراحتش بیشتر به چشم میومد
لباسشو عوض کرد
مثل همیشه اون تیشرت و شلوار مشکی قدیمی کاریشو پوشید
دوباره نشست جلوی آینه که گریمش رو پاک کنه
که یدفعه صدایی شنید...
دایانا: ببخشید؟
تهیونگ برگشت و علامت سوالی به دختر کوچولو نگاه کرد...
دایانا: من توی شلوغی سیرک مامانمو گم کردم میشه پیش شما بمونم؟شاید بیاد اینجا دوباره دنبالم
تهیونگ اهمیتی به حرف دختر کوچولو نداد و برگشت سمت آینه دوباره
دایانا ازینکه تهیونگ نسبت بهش بی توجه بود حرصی شد و غر زنان پاشو کوبید رو زمین و گفت:
هی تو اصلا شبیه اون دلقکی نیستی که تا یکساعت پیش داشت مسخره بازی درمیورد و همه رو میخندوند
تو خیلی بی احساس و سردی
معلومه هیچی نداری..
تهیونگ با چشم های قرمزش به دختر نگاه کرد و گفت:
قرار شد ساکت مثل یه دختر خوب بشینی تا مامانت بیاد دنبالت نه اینکه وارد حریم شخصیه من بشی!
دایانا: من فقط میخوام کمکت کنم چون اصلا با عقل جور درنمیاد
تو همه رو میخندونی ولی معلومه که...
قبل اینکه ادامه حرفشو بزنه به قلب تهیونگ اشاره کرد و ادامه داد:
معلومه که اونجا از درون پوچ و ناراحته...
تهیونگ: اگه قرار بود کسی کمکم کنه مجبور نبودم که تو سیرک کار کنم
تهیونگ پدی رو برداشت و الکلی کرد
میخواست میکاپ دلقکیشو پاک کنه
ولی دوست نداشت اون دختر قیافه واقعیشو ببینه
چون همیشه فکر میکرد به اندازه کافی زشت هست!
تهیونگ: اگر میشه بیرون منتظر مامانت بمون
دایانا: اون بیرون ترسناک و تاریکه
تهیونگ دیگه نمیدونست چیکار کنه
تهیونگ: هوف ولی به صورتم توجه نکن..باشه؟
دایانا: باشه...
تهیونگ: قسم بخور که بعدش وقتی ازینجا رفتی بیرون قیافه واقعیمو فراموش میکنی
دایانا: قسم قلبی میخورم قربان!
تهیونگ پد رو آروم کشید رو لپش
کم کم داشت میکاپشو پاک میکرد
دایانا با دیدن صورت تهیونگ چشم هاش برق زد و خیره بهش مونده بود
دایانا: اون گفت تو یه قهرمان بودی موقع ای که نقشتو اجرا کردی...
تهیونگ: آره همون قهرمانیم که اون روانشناس لعنتی روانی هاشو پیشم میفرستاد که درمانشون کنمو خوشحالشون کنم. اون دیگه روانشناس نبود. دکتر نبود وقتی من مریض هاشو درمان میکردم.
چقد دلم میخواد برم پیشش بگم افسردم
بگه برو پیش اون دلقکه
بعد بگم من همون دلقکم
حالا میخوای چیکار کنی؟
کل میکاپ صورتشو پاک کرد
دختر با تعجب بهش نگاه میکرد...
دایانا: تو فقط یه بازیگری که کل درد هاتو پشت اون نقاب دلقکی قایم کرده بودی...
تهیونگ: فقط فکر کردم براشون خاصم
خودم بودم
ولی بعدش خودمو قایم کردم!
دایانا: ولی تو...
دخترک خواست مهمترین حرف رو بزنه که یدفعه صدای مامانشو شنید
دایانا: ماماننن
مامانش اومد توی اتاق گریم
دایانا سریع پرید بغل مامانش
چه مادر و دختر قشنگی...
همچین بغلی همیشه رو دل تهیونگ مونده بود
مادر دایانا: خیلی ممنونم ازینکه مراقب دخترم بودین
دایانا: اون خیلی مهربون بود اجازه داد اینجا بمونم و نذاشت بیرون بمونم
مادر دایانا بازم تشکر کرد
تهیونگ با لبخند جوابشو داد
دایانا دست مادرشو گرفت که بره
ولی دستشو ول کرد
سریع رفت بغل تهیونگ
یه چیز مهم رو باید میگفت.
در گوشش اروم زمزمه کرد:
تو یه قهرمانی...!
___________________________________________-
پآیآن...
اَز جِکسـ ـو... .
تکپآرتی V
سیرک خالی از آدم ها شده بود
سرد و خاکی شده بود کَفِش
تمام وسایل شعبده بازی پخش و پلا اون وسط بودن
دلقک سیرک با همون گریم و لباسش رفت پشت صحنه
جلوی آینه آرایشگری نشست و به خودش نگاه میکرد
تهیونگ: خب که اینطوری
یه اجرای دیگه هم تموم شد
همینجور به گریم ماسیده رو صورتش نگاه میکرد
جالب بود که اون رژی که لبخند بزرگی رو صورتش نشون داده بود، دیگه پخش شده بود رو صورتش و لب های صبور ناراحتش بیشتر به چشم میومد
لباسشو عوض کرد
مثل همیشه اون تیشرت و شلوار مشکی قدیمی کاریشو پوشید
دوباره نشست جلوی آینه که گریمش رو پاک کنه
که یدفعه صدایی شنید...
دایانا: ببخشید؟
تهیونگ برگشت و علامت سوالی به دختر کوچولو نگاه کرد...
دایانا: من توی شلوغی سیرک مامانمو گم کردم میشه پیش شما بمونم؟شاید بیاد اینجا دوباره دنبالم
تهیونگ اهمیتی به حرف دختر کوچولو نداد و برگشت سمت آینه دوباره
دایانا ازینکه تهیونگ نسبت بهش بی توجه بود حرصی شد و غر زنان پاشو کوبید رو زمین و گفت:
هی تو اصلا شبیه اون دلقکی نیستی که تا یکساعت پیش داشت مسخره بازی درمیورد و همه رو میخندوند
تو خیلی بی احساس و سردی
معلومه هیچی نداری..
تهیونگ با چشم های قرمزش به دختر نگاه کرد و گفت:
قرار شد ساکت مثل یه دختر خوب بشینی تا مامانت بیاد دنبالت نه اینکه وارد حریم شخصیه من بشی!
دایانا: من فقط میخوام کمکت کنم چون اصلا با عقل جور درنمیاد
تو همه رو میخندونی ولی معلومه که...
قبل اینکه ادامه حرفشو بزنه به قلب تهیونگ اشاره کرد و ادامه داد:
معلومه که اونجا از درون پوچ و ناراحته...
تهیونگ: اگه قرار بود کسی کمکم کنه مجبور نبودم که تو سیرک کار کنم
تهیونگ پدی رو برداشت و الکلی کرد
میخواست میکاپ دلقکیشو پاک کنه
ولی دوست نداشت اون دختر قیافه واقعیشو ببینه
چون همیشه فکر میکرد به اندازه کافی زشت هست!
تهیونگ: اگر میشه بیرون منتظر مامانت بمون
دایانا: اون بیرون ترسناک و تاریکه
تهیونگ دیگه نمیدونست چیکار کنه
تهیونگ: هوف ولی به صورتم توجه نکن..باشه؟
دایانا: باشه...
تهیونگ: قسم بخور که بعدش وقتی ازینجا رفتی بیرون قیافه واقعیمو فراموش میکنی
دایانا: قسم قلبی میخورم قربان!
تهیونگ پد رو آروم کشید رو لپش
کم کم داشت میکاپشو پاک میکرد
دایانا با دیدن صورت تهیونگ چشم هاش برق زد و خیره بهش مونده بود
دایانا: اون گفت تو یه قهرمان بودی موقع ای که نقشتو اجرا کردی...
تهیونگ: آره همون قهرمانیم که اون روانشناس لعنتی روانی هاشو پیشم میفرستاد که درمانشون کنمو خوشحالشون کنم. اون دیگه روانشناس نبود. دکتر نبود وقتی من مریض هاشو درمان میکردم.
چقد دلم میخواد برم پیشش بگم افسردم
بگه برو پیش اون دلقکه
بعد بگم من همون دلقکم
حالا میخوای چیکار کنی؟
کل میکاپ صورتشو پاک کرد
دختر با تعجب بهش نگاه میکرد...
دایانا: تو فقط یه بازیگری که کل درد هاتو پشت اون نقاب دلقکی قایم کرده بودی...
تهیونگ: فقط فکر کردم براشون خاصم
خودم بودم
ولی بعدش خودمو قایم کردم!
دایانا: ولی تو...
دخترک خواست مهمترین حرف رو بزنه که یدفعه صدای مامانشو شنید
دایانا: ماماننن
مامانش اومد توی اتاق گریم
دایانا سریع پرید بغل مامانش
چه مادر و دختر قشنگی...
همچین بغلی همیشه رو دل تهیونگ مونده بود
مادر دایانا: خیلی ممنونم ازینکه مراقب دخترم بودین
دایانا: اون خیلی مهربون بود اجازه داد اینجا بمونم و نذاشت بیرون بمونم
مادر دایانا بازم تشکر کرد
تهیونگ با لبخند جوابشو داد
دایانا دست مادرشو گرفت که بره
ولی دستشو ول کرد
سریع رفت بغل تهیونگ
یه چیز مهم رو باید میگفت.
در گوشش اروم زمزمه کرد:
تو یه قهرمانی...!
___________________________________________-
پآیآن...
اَز جِکسـ ـو... .
- ۱۱.۷k
- ۲۴ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط