ما سر بنهادیم و به سامان نرسیدیم

ما سر بنهادیم و به سامان نرسیدیم
در درد بمردیم و به درمان نرسیدیم

گفتند که جان در قدمش ریز و ببر جان
جان نیز بدادیم و به جانان نرسیدیم

گشتیم گدایان سر کویش و هرگز
در گرد سراپرده سلطان نرسیدیم

چون سایه دویدیم به سر در عقبش لیک
در سایه آن سرو خرامان نرسیدیم

رفتیم که جان بر سر میدانش فشانیم
از سر بگذشتیم و به میدان نرسیدیم

چون ذره سراسیمه شدیم از غم و روزی
در چشمه خورشید درفشان نرسیدیم

در تیرگی هجر بمردیم و ز لعلش
هرگز به لب چشمه حیوان نرسیدیم

ایوب صبوریم که از محنت کرمان
چون یوسف گم گشته به کنعان نرسیدیم

از زلف تو زنار ببستیم و چو خواجو
در کفر بماندیم و به ایمان نرسیدیم...🦋🦋

آتما منی،اولرم سنسیز
دیدگاه ها (۰)

ای آنکه دوست دارمت اما ندارمتبر سینه می فشارمت اما ندارمتای ...

گر خون دلمخوری ز دستت ندهمزیرا که به خون دل به دست آمده‌ای ....

زیبایی چشمانت تکرار نخواهد شد در باور پر نورم  انکار نخواهد ...

امشب بیا در خلوتم ، بنشین کمی دیوانه شوشمع شب افروزت شوم بر ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط