شب قدر از خم توحید شرابم دادند تشنه لب بودم آب ازمی نابم

شب قدر از خم توحید شرابم دادند تشنه لب بودم آب ازمی نابم دادند العطش گفتم و نوشیدم از ان باده ناب تا نجات از عطش روز حسابم دادند
دیدگاه ها (۰)

گرمرا ترک کنی من زغمت میسوزمآسمان رابه زمین جان خودت میدوزمگ...

جان چه می‌دانست که در دنیا چه ها خواهد کشید🖤🖤🖤

کو نی زن میخانه بگو جان به لب اور🖤تا با تب ولب بر لب جانانه ...

ظهور ازدواجپارت ۴۳۳این دو ساعت نکبت هم تموم شده بود. تمام مد...

#پیرمرد ی تمام عمرش را بین #بازار و #کوچه سر می کردهرکسی بار...

پیر مردی تمام عمرش را بین بازاروکوچه سر می کردهرکسی بار در د...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط