می‌رفتم
با دستان خالی
آن خانه را ترک می‌کردم
چیزی با خود نبردم
به جز ائینه‌ای که در آن گریسته بود
کور سوی امیدی داشتم که
شاید برای یک بار هم که شده شادی من را ببیند
با خود می‌گفتم این را به آئینه مدیون هستم
خنده‌ی بدهکارم
به خودم
به آئینه
به روزهایم

#امیرعلی_قربانی
دیدگاه ها (۹)

اسرار ازل را نه تو دانی و نه منوین حرف معما نه تو خوانی و نه...

دگر به دلهره و شک نخواهم اندیشیدتویی که نقطه پایان اضطراب من...

و شاید این بزرگ ترین اعتراف من باشدشعرهایم تقلب بودهمه را ا...

بعد از تو...آنچنان گم شدم در خویشکه مرگ هم نمی یابد مرا #امی...

🌱🍒نه ! مثل قهرهای بچگانه ، برنمی‌گردم !به این لانه برای آب و...

ترسناک ترین خاطره ی من

🌿 بخش ۶۱ — دل‌نوشته طنز و نورانی بهرام 🌿میهمان داشتیم و من ر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط