در من کسی نفس میکشد که سالهاست مرده است
در من کسی نفس میکشد که سالهاست مرده است
حالا در من
کسی راه میرود که من نیستم؛
سایهای سرد
که سکوتش در سینهام میپیچد
و نمیگذارد
هیچ فصلی از یادم برود.
اینجا،
در من، زمستان
جا خوش کرده.
قصه را از اول بگویم—
ما از روشنایی شروع شدیم؛
از ویلاباغی نمناک
که بوی چوبِ خیس میداد
و خندههایمان
تا نوک کاجها میرفت.
یادت هست؟
والیبال بازی میکردیم،
توپ محکم خورد به انگشتت،
درد کشیدی،
و من همان لحظه فهمیدم
بعضی دردها
بیهشدار میآیند.
آغازِ ما ساده بود،
پاک،
بیفریب.
شبهایی که کنار هم
باز دلتنگ هم میشدیم؛
ساده و صادق،
بیاینکه تصور کنیم
روزی همین نزدیکی
برمیگردد و ما را میشکند.
کمکم شکافها آمدند؛
بیصدا،
اما بیرحم.
هر بار تَرَکی تازه،
هر بار فاصلهای ناگفتنی؛
تا جایی که رابطهمان
به شیشهای شکستخورده شبیه شد
که نگاهش میکردیم
اما جرأت دستزدن به آن را نداشتیم.
و حالا…
من ماندهام و خودی
که دیگر نمیشناسمش.
راستش را بخواهی،
در تعجبم—
تو که رفتی،
پس چرا من
هنوز کوبهکو دنبال تو میگردم؟
دنبال سایهای
که مدتهاست از نفس افتاده؟
دیر فهمیدم…
خیلی دیر.
فهمیدم تو را هرگز نداشتم
که از دست بدهم.
و اگر روزی دوباره نامم را صدا بزنی،
فقط لبخند کوتاهی میزنم و میگویم:
از همان جایی که ویرانم کردی،
دارم آرامآرام
خودم را از نو میسازم.
چون اینجا،
در من،
کسی نفس میکشد که سالهاست مرده است؛
و فقط این سکوتِ سرد
او را سرپا نگه داشته.
.
.
.
.
.
سرد,خاموش,بیپایان 🌙
حالا در من
کسی راه میرود که من نیستم؛
سایهای سرد
که سکوتش در سینهام میپیچد
و نمیگذارد
هیچ فصلی از یادم برود.
اینجا،
در من، زمستان
جا خوش کرده.
قصه را از اول بگویم—
ما از روشنایی شروع شدیم؛
از ویلاباغی نمناک
که بوی چوبِ خیس میداد
و خندههایمان
تا نوک کاجها میرفت.
یادت هست؟
والیبال بازی میکردیم،
توپ محکم خورد به انگشتت،
درد کشیدی،
و من همان لحظه فهمیدم
بعضی دردها
بیهشدار میآیند.
آغازِ ما ساده بود،
پاک،
بیفریب.
شبهایی که کنار هم
باز دلتنگ هم میشدیم؛
ساده و صادق،
بیاینکه تصور کنیم
روزی همین نزدیکی
برمیگردد و ما را میشکند.
کمکم شکافها آمدند؛
بیصدا،
اما بیرحم.
هر بار تَرَکی تازه،
هر بار فاصلهای ناگفتنی؛
تا جایی که رابطهمان
به شیشهای شکستخورده شبیه شد
که نگاهش میکردیم
اما جرأت دستزدن به آن را نداشتیم.
و حالا…
من ماندهام و خودی
که دیگر نمیشناسمش.
راستش را بخواهی،
در تعجبم—
تو که رفتی،
پس چرا من
هنوز کوبهکو دنبال تو میگردم؟
دنبال سایهای
که مدتهاست از نفس افتاده؟
دیر فهمیدم…
خیلی دیر.
فهمیدم تو را هرگز نداشتم
که از دست بدهم.
و اگر روزی دوباره نامم را صدا بزنی،
فقط لبخند کوتاهی میزنم و میگویم:
از همان جایی که ویرانم کردی،
دارم آرامآرام
خودم را از نو میسازم.
چون اینجا،
در من،
کسی نفس میکشد که سالهاست مرده است؛
و فقط این سکوتِ سرد
او را سرپا نگه داشته.
.
.
.
.
.
سرد,خاموش,بیپایان 🌙
- ۵.۴k
- ۰۸ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط