این بار از کجا شروع کنم
این بار از کجا شروع کنم؟...
شاید باید از همان روزهایی بگویم
که همهچیز نه تمام شده بود،
نه ادامه داشت.
روزهایی که هیچی سر جای خودش نبود
و من
پر بودم از سؤال...
ولی قبل از اینکه ادامه بدهم، یک چیز را روشن کنم:
من هنوز در محدودهی خامِ دردم.
اینجا نه امید معنا دارد،
نه رهایی،
نه هیچچیز شبیه “بعدش”.
این فصل، فصلِ ماندن است
اما نه ماندن عاشقانه؛
ماندنِ گیرکرده,
ماندنِ پوسیده،
ماندنِ بیپناه.
پس ادامه را از همین جا میگم ،
جایی که ردش واقعیست،
سفت، و آزاردهنده....
گاهی وسطِ روز
بیهشدار,
تمام اسمش,
با یک تصویر کوتاه,
میپرد وسط ذهنم.
نه خاطرهای خاص،
نه صحنهای عاشقانه…
چیزی خیلی معمولی:
یک جمله،
یک زاویهی صورت،
یا حتی طرز گفتن یک «باشه».
و همین چیزهای معمولی
آنقدر قَدَرند
که برای چند ثانیه
تمام بدنم از کار میافتد.
اینجاست که میفهمم
داستان تمام نشده؛
نه چون هنوز عاشقم،
نه چون او ارزشش را دارد؛
چون بدنم هنوز به نبودنش عادت نکرده.
مینشینم،
نگاه میکنم به هیچچیز،
و میبینم
چطور ذهنم خودش را میجَوَد
با فکرهایی که نه لازماند
نه مفید
ولی بیرون نمیروند.
مثل این است که
یک زخم کوچک
تو عمق گوشتت مانده باشد
و تو
هی دستت را بکشی روش،
نه برای درمان،
صرفاً برای اینکه
یادت نرود
داری درد میکشی.
شبها بدترند.
نه سردی،
نه تنهایی
آن «کاشِ» لعنتی که مینشیند گوشهی مغز
و هر کار میکنی از جا تکان نمیخورد.
کاش میفهمید،
کاش حرف میزد،
کاش نمیرفت،
کاش میماندم،
کاش کاش کاش....
یک ارتش از کاشها
که فقط بلدند بسوزانند....
بدون اینکه خاکستر بسازند
گاهی وسط همین فکرها
میفهمم، من حتی هنوز جرأت نکردهام
خیلی از خاطرهها را لمس کنم،
چه برسدبه اینکه رهایشان کنم.
انگار یک لایه شیشهای
بین من و همهچیز کشیدهاند؛
میبینم،میشناسم،تا نزدیک میشوم
میبُرّد....
و شاید بدترین بخش اش هم همین باشد...
اینکه هنوز نمیدانم آخر این مسیر
چی منتظرم است.
فقط میدانم هیچچیز به اندازهی «نامعلوم»
آدم را خسته نمیکند.
.
دختر جنوبی 💔
شاید باید از همان روزهایی بگویم
که همهچیز نه تمام شده بود،
نه ادامه داشت.
روزهایی که هیچی سر جای خودش نبود
و من
پر بودم از سؤال...
ولی قبل از اینکه ادامه بدهم، یک چیز را روشن کنم:
من هنوز در محدودهی خامِ دردم.
اینجا نه امید معنا دارد،
نه رهایی،
نه هیچچیز شبیه “بعدش”.
این فصل، فصلِ ماندن است
اما نه ماندن عاشقانه؛
ماندنِ گیرکرده,
ماندنِ پوسیده،
ماندنِ بیپناه.
پس ادامه را از همین جا میگم ،
جایی که ردش واقعیست،
سفت، و آزاردهنده....
گاهی وسطِ روز
بیهشدار,
تمام اسمش,
با یک تصویر کوتاه,
میپرد وسط ذهنم.
نه خاطرهای خاص،
نه صحنهای عاشقانه…
چیزی خیلی معمولی:
یک جمله،
یک زاویهی صورت،
یا حتی طرز گفتن یک «باشه».
و همین چیزهای معمولی
آنقدر قَدَرند
که برای چند ثانیه
تمام بدنم از کار میافتد.
اینجاست که میفهمم
داستان تمام نشده؛
نه چون هنوز عاشقم،
نه چون او ارزشش را دارد؛
چون بدنم هنوز به نبودنش عادت نکرده.
مینشینم،
نگاه میکنم به هیچچیز،
و میبینم
چطور ذهنم خودش را میجَوَد
با فکرهایی که نه لازماند
نه مفید
ولی بیرون نمیروند.
مثل این است که
یک زخم کوچک
تو عمق گوشتت مانده باشد
و تو
هی دستت را بکشی روش،
نه برای درمان،
صرفاً برای اینکه
یادت نرود
داری درد میکشی.
شبها بدترند.
نه سردی،
نه تنهایی
آن «کاشِ» لعنتی که مینشیند گوشهی مغز
و هر کار میکنی از جا تکان نمیخورد.
کاش میفهمید،
کاش حرف میزد،
کاش نمیرفت،
کاش میماندم،
کاش کاش کاش....
یک ارتش از کاشها
که فقط بلدند بسوزانند....
بدون اینکه خاکستر بسازند
گاهی وسط همین فکرها
میفهمم، من حتی هنوز جرأت نکردهام
خیلی از خاطرهها را لمس کنم،
چه برسدبه اینکه رهایشان کنم.
انگار یک لایه شیشهای
بین من و همهچیز کشیدهاند؛
میبینم،میشناسم،تا نزدیک میشوم
میبُرّد....
و شاید بدترین بخش اش هم همین باشد...
اینکه هنوز نمیدانم آخر این مسیر
چی منتظرم است.
فقط میدانم هیچچیز به اندازهی «نامعلوم»
آدم را خسته نمیکند.
.
دختر جنوبی 💔
- ۲.۴k
- ۰۳ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط