سایهی سه و سه دقیقه قسمت هجدهم
سایهی سه و سه دقیقه: قسمت هجدهم
صبح سرد و بینور بود. بخار از فنجون قهوهی ا.ت بلند میشد و نور خاکستری از پنجرهی اداره میتابید روی پروندهها
پلکهاش سنگین بود، ولی ذهنش بیدارتر از همیشه.
صدای زنگ تلفن سکوت رو شکست.
📞 «بله، سرهنگ کیم صحبت میکنه»
«خانم کیم؟ سرگرد تهیونگ میخوان شما رو ببینن. الان، دفترشون.»
ا.ت ابروهاشو بالا انداخت
تهیونگ؟ اون هیچوقت مستقیم صداش نمیزد، مگه خبری مهم بود
چند دقیقه بعد، جلوی در دفترش ایستاد.
دو تا ضربه زد — صداش از داخل اومد:
«بفرمایید.»
در باز شد. تهیونگ پشت میز بود، آستین بالا زده، پروندهای باز جلوش.
لبخند آرومی زد:
«بشین کیم. خسته به نظر میرسی» V
ا.ت نشست.
«خب، گفتید کار فوریه»a.t
تهیونگ بدون اینکه نگاهش کنه گفت:
«دیشب تا دیر وقت تو اداره بودی، درسته؟»V
ا.ت ساکت موند
«کسی رو دیدی؟»V
ا.ت سریع نگاهش کرد، اخماش تو هم رفت
«چطور مگه؟»a.t
تهیونگ بالاخره نگاهش کرد و جواب داد:
«سؤال سادهایه. فقط جواب بده»V
چند ثانیه سکوت
ا.ت نفسش رو داد بیرون
«آره. رئیس جئون اومده بود»V
تهیونگ خیلی آروم لبخند زد. اونقدر آروم که فقط سایهی لبخند رو میشد دید
«آره... میدونستم»V
ا.ت جا خورد
«شما... از کجا—»a.t
«کیم، من مدت زیادیه با جئون کار میکنم. میدونم کی چیکار میکنه، کی با کی حرف میزنه، کی چی رو پنهون میکنه» V
ا.ت تکیه داد به صندلی، هنوز نگاهش پر از شک بود.
تهیونگ ادامه داد:
«میخوام یه چیز بدونی... من دشمن جئون نیستم. ولی... همیشه حقیقت یه قیمتی داره»V
برگشت سمتش، نگاش کرد و آروم گفت:
«میخوای بدونی چرا جئون نمیذاره پروندهی سونگوو رو ادامه بدی؟»V
قلب ا.ت تند شد و با خودش گفت:
«میدونه؟!»a.t
تهیونگ دستش رو گذاشت روی میز، کمی جلو خم شد
صدای جدی و پایینش لرزش خفیفی داشت:
«چون اگه جلو بری، باید قبول کنه که خودش قاتله»V
ا.ت خشکش زد
نفس توی سینش حبس شد
«چی... گفتید؟»
تهیونگ لبهاشو جمع کرد، ولی عقب نرفت
«جئون عاشق توئه، سرگرد خودتم خوب اینو میدونی. اون حس، هم نجاتش داده... هم نابودش کرده. اون شب، اون حس باعث شد یه نفر بمیره»V
ا.ت حس کرد زمین زیر پاش خالی شد
چشمهاش لرزید، انگار دنیا یه لحظه صداش رو گم کرده بود.
تهیونگ پاشد، رفت سمت پنجره، پرده رو کمی کنار زد:
«میدونم سخته باورش، ولی من میخوام تو زنده بمونی. چون اون وقتی عاشق باشه، خطرناکتر از هرکسیه»V
ا.ت آروم زیر لب گفت:
«تو اشتباه میکنی... اون همچین کاری نمیکنه...»a.t
تهیونگ برگشت، مستقیم نگاهش کرد
«واقعاً مطمئنی؟ پس چرا هنوز ازش میترسی؟»V
سکوت سنگین
فقط صدای تیکتیک ساعت و نفس کشیدنهای بریدهی ا.ت.
صبح سرد و بینور بود. بخار از فنجون قهوهی ا.ت بلند میشد و نور خاکستری از پنجرهی اداره میتابید روی پروندهها
پلکهاش سنگین بود، ولی ذهنش بیدارتر از همیشه.
صدای زنگ تلفن سکوت رو شکست.
📞 «بله، سرهنگ کیم صحبت میکنه»
«خانم کیم؟ سرگرد تهیونگ میخوان شما رو ببینن. الان، دفترشون.»
ا.ت ابروهاشو بالا انداخت
تهیونگ؟ اون هیچوقت مستقیم صداش نمیزد، مگه خبری مهم بود
چند دقیقه بعد، جلوی در دفترش ایستاد.
دو تا ضربه زد — صداش از داخل اومد:
«بفرمایید.»
در باز شد. تهیونگ پشت میز بود، آستین بالا زده، پروندهای باز جلوش.
لبخند آرومی زد:
«بشین کیم. خسته به نظر میرسی» V
ا.ت نشست.
«خب، گفتید کار فوریه»a.t
تهیونگ بدون اینکه نگاهش کنه گفت:
«دیشب تا دیر وقت تو اداره بودی، درسته؟»V
ا.ت ساکت موند
«کسی رو دیدی؟»V
ا.ت سریع نگاهش کرد، اخماش تو هم رفت
«چطور مگه؟»a.t
تهیونگ بالاخره نگاهش کرد و جواب داد:
«سؤال سادهایه. فقط جواب بده»V
چند ثانیه سکوت
ا.ت نفسش رو داد بیرون
«آره. رئیس جئون اومده بود»V
تهیونگ خیلی آروم لبخند زد. اونقدر آروم که فقط سایهی لبخند رو میشد دید
«آره... میدونستم»V
ا.ت جا خورد
«شما... از کجا—»a.t
«کیم، من مدت زیادیه با جئون کار میکنم. میدونم کی چیکار میکنه، کی با کی حرف میزنه، کی چی رو پنهون میکنه» V
ا.ت تکیه داد به صندلی، هنوز نگاهش پر از شک بود.
تهیونگ ادامه داد:
«میخوام یه چیز بدونی... من دشمن جئون نیستم. ولی... همیشه حقیقت یه قیمتی داره»V
برگشت سمتش، نگاش کرد و آروم گفت:
«میخوای بدونی چرا جئون نمیذاره پروندهی سونگوو رو ادامه بدی؟»V
قلب ا.ت تند شد و با خودش گفت:
«میدونه؟!»a.t
تهیونگ دستش رو گذاشت روی میز، کمی جلو خم شد
صدای جدی و پایینش لرزش خفیفی داشت:
«چون اگه جلو بری، باید قبول کنه که خودش قاتله»V
ا.ت خشکش زد
نفس توی سینش حبس شد
«چی... گفتید؟»
تهیونگ لبهاشو جمع کرد، ولی عقب نرفت
«جئون عاشق توئه، سرگرد خودتم خوب اینو میدونی. اون حس، هم نجاتش داده... هم نابودش کرده. اون شب، اون حس باعث شد یه نفر بمیره»V
ا.ت حس کرد زمین زیر پاش خالی شد
چشمهاش لرزید، انگار دنیا یه لحظه صداش رو گم کرده بود.
تهیونگ پاشد، رفت سمت پنجره، پرده رو کمی کنار زد:
«میدونم سخته باورش، ولی من میخوام تو زنده بمونی. چون اون وقتی عاشق باشه، خطرناکتر از هرکسیه»V
ا.ت آروم زیر لب گفت:
«تو اشتباه میکنی... اون همچین کاری نمیکنه...»a.t
تهیونگ برگشت، مستقیم نگاهش کرد
«واقعاً مطمئنی؟ پس چرا هنوز ازش میترسی؟»V
سکوت سنگین
فقط صدای تیکتیک ساعت و نفس کشیدنهای بریدهی ا.ت.
- ۴.۵k
- ۰۳ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط