سایهی سه و سه دقیقه قسمت هفدهم
سایهی سه و سه دقیقه: قسمت هفدهم
باد از پنجره نیمهباز میوزید، برگهها روی میز تکون میخوردن.
ا.ت هنوز اون برگهی لعنتی توی ذهنش میچرخید:
«لباس پلیس...»
صدای اون جمله هنوز توی گوشش میپیچید.
نفس عمیقی کشید، از روی صندلی بلند شد و رفت سمت بورد مدارک.
چند تا عکس از صحنهی تصادف رو کنار هم چسبوند، یادداشتهای خودش رو زیرش نوشت.
نخ قرمز از یه عکس به یکی دیگه کشید… مثل یه تلهی فکری.
دستش میلرزید ولی نگاهش برق خاصی داشت — هم خشم، هم امید.
همون موقع صدای باز شدن در اومد.
ا.ت سریع ایستاد.
جئون بود دوباره، ولی اینبار لباس غیررسمی تنش بود.
یه تیشرت مشکی ساده، آستینها بالا زده، و موهاش خیس... انگار تازه از دوش اومده.
«تو هنوز نرفتی؟» jk
«کار دارم.» a.t (سرد، بدون نگاه کردن)
جئون چند قدم جلو اومد، به بورد نگاه کرد.
چشمش روی نخ قرمزها موند و اخم ریزی کرد.
«داری چی کار میکنی؟» jk
«دارم سعی میکنم بفهمم کی سونگوو رو کشت.» a.t
سکوت.
فقط صدای تیکتیک ساعت.
جئون چند لحظه فقط بهش زل زد، بعد آروم گفت:
«تو واقعاً نمیتونی ولش کنی، آره؟»
ا.ت برگشت، مستقیم توی چشماش نگاه کرد.
«اگه تو جای من بودی، ولش میکردی؟»
جئون یه قدم دیگه نزدیک شد، حالا فقط چند سانتیمتر بینشون فاصله بود.
بوی خنک ادکلنش پیچید.
«بعضی حقیقتا اگه کشف بشن، آدمو نابود میکنن، ا.ت.» jk
ا.ت اخم کرد، ولی نگاهش ازش جدا نشد.
«یا آدمو آزاد میکنن.» a.t
چند ثانیه، فقط خیره شدن به هم.
هیچکدوم پلک نمیزدن. هوا بینشون سنگین شده بود...
مرز بین خشم و چیزی شبیه اشتیاق، داشت از بین میرفت.
جئون لبخند محوی زد — نه از اون لبخندای معمولش.
یه لبخند دردناک، خسته، شاید حتی پشیمون.
«تو هیچوقت ساده نبودی، کیم ا.ت...» jk (زمزمه)
بعد دستشو دراز کرد و از روی میز یه برگه برداشت — همون پوشهی نیمهمخفی.
ا.ت جا خورد، خواست برش داره، ولی جئون سریعتر بود.
«این چیه؟ من بهت گفتم این پرونده بسته شده.» jk
«دستور تو فقط وقتی برام مهمه که بدونم حقیقت چیه!» a.t (با صدای بلند)
سکوت دوباره.
جئون برگه رو نگاه کرد... چشمهاش تیره شد.
یه لحظه به نظر میرسید داره با خودش میجنگه. بعد، بدون حرف، پوشه رو گذاشت روی میز.
با صدایی خسته گفت:
«برگای این پرونده فقط کاغذن، ولی میتونن زندگیتو آتیش بزنن.» jk
در رو باز کرد، خواست بره، ولی قبل از اینکه بره، آروم گفت:
«هر چی بیشتر جلو بری، من بیشتر مجبورت میکنم برگردی.»
در بسته شد.
ا.ت مونده بود بین هزار تا حس.
نفرت. شک. ترس.
ولی تهِ تهِ دلش... یه چیز دیگه هم بود.
یه چیزی که خودش ازش میترسید — کشش.
باد از پنجره نیمهباز میوزید، برگهها روی میز تکون میخوردن.
ا.ت هنوز اون برگهی لعنتی توی ذهنش میچرخید:
«لباس پلیس...»
صدای اون جمله هنوز توی گوشش میپیچید.
نفس عمیقی کشید، از روی صندلی بلند شد و رفت سمت بورد مدارک.
چند تا عکس از صحنهی تصادف رو کنار هم چسبوند، یادداشتهای خودش رو زیرش نوشت.
نخ قرمز از یه عکس به یکی دیگه کشید… مثل یه تلهی فکری.
دستش میلرزید ولی نگاهش برق خاصی داشت — هم خشم، هم امید.
همون موقع صدای باز شدن در اومد.
ا.ت سریع ایستاد.
جئون بود دوباره، ولی اینبار لباس غیررسمی تنش بود.
یه تیشرت مشکی ساده، آستینها بالا زده، و موهاش خیس... انگار تازه از دوش اومده.
«تو هنوز نرفتی؟» jk
«کار دارم.» a.t (سرد، بدون نگاه کردن)
جئون چند قدم جلو اومد، به بورد نگاه کرد.
چشمش روی نخ قرمزها موند و اخم ریزی کرد.
«داری چی کار میکنی؟» jk
«دارم سعی میکنم بفهمم کی سونگوو رو کشت.» a.t
سکوت.
فقط صدای تیکتیک ساعت.
جئون چند لحظه فقط بهش زل زد، بعد آروم گفت:
«تو واقعاً نمیتونی ولش کنی، آره؟»
ا.ت برگشت، مستقیم توی چشماش نگاه کرد.
«اگه تو جای من بودی، ولش میکردی؟»
جئون یه قدم دیگه نزدیک شد، حالا فقط چند سانتیمتر بینشون فاصله بود.
بوی خنک ادکلنش پیچید.
«بعضی حقیقتا اگه کشف بشن، آدمو نابود میکنن، ا.ت.» jk
ا.ت اخم کرد، ولی نگاهش ازش جدا نشد.
«یا آدمو آزاد میکنن.» a.t
چند ثانیه، فقط خیره شدن به هم.
هیچکدوم پلک نمیزدن. هوا بینشون سنگین شده بود...
مرز بین خشم و چیزی شبیه اشتیاق، داشت از بین میرفت.
جئون لبخند محوی زد — نه از اون لبخندای معمولش.
یه لبخند دردناک، خسته، شاید حتی پشیمون.
«تو هیچوقت ساده نبودی، کیم ا.ت...» jk (زمزمه)
بعد دستشو دراز کرد و از روی میز یه برگه برداشت — همون پوشهی نیمهمخفی.
ا.ت جا خورد، خواست برش داره، ولی جئون سریعتر بود.
«این چیه؟ من بهت گفتم این پرونده بسته شده.» jk
«دستور تو فقط وقتی برام مهمه که بدونم حقیقت چیه!» a.t (با صدای بلند)
سکوت دوباره.
جئون برگه رو نگاه کرد... چشمهاش تیره شد.
یه لحظه به نظر میرسید داره با خودش میجنگه. بعد، بدون حرف، پوشه رو گذاشت روی میز.
با صدایی خسته گفت:
«برگای این پرونده فقط کاغذن، ولی میتونن زندگیتو آتیش بزنن.» jk
در رو باز کرد، خواست بره، ولی قبل از اینکه بره، آروم گفت:
«هر چی بیشتر جلو بری، من بیشتر مجبورت میکنم برگردی.»
در بسته شد.
ا.ت مونده بود بین هزار تا حس.
نفرت. شک. ترس.
ولی تهِ تهِ دلش... یه چیز دیگه هم بود.
یه چیزی که خودش ازش میترسید — کشش.
- ۴.۲k
- ۰۳ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط