آدم درد جسمی شدید و طولانی که داشته باشد کلافه میشود بی
آدم درد جسمی شدید و طولانی که داشته باشد کلافه میشود. بی حوصله و پرخاشگر و دمق و بیحال و درنده خو. بی آن که بخواهد ممکن است عزیزانش را با پرخاش و تندخویی خود برنجاند، و بعد علاوه بر درد تنش درد روحش هم شروع شود که کاش دل نازنین این عزیز را نشکسته بودم. درد می دود در تنت، از سلولهای دوردست سفر می کند به سلولهای دوردست دیگر. شب مثل قیر روی تنش می چکد، روز به جای رفتن و تمام شدن یک گوشه می ایستد با نیشخندی هولناک نگاهت می کند که در خودت می پیچی و استیصال را تجربه می کنی. اما درد با همه بی ناموس بودنش، قاعده دارد. می دانی یک وقتی قرار است تمام شود، حالا به جهنم اگر روزها و شبهای جوانیت را بلعید.
درد روح اما نه، بی قاعده و بی وقت است. از واژه های یک گفتگوی ساده با یک غریبه، از رنگ یک لباس پشت ویترین بوتیک چرکی در مرکز شهر، از اسم یک غذا در منوی طولانی یک رستوران- نخندید، باور کنید-، از دختربچه ای که در ماشین کناری شیرین و دلربا می خندد، از تیتر درشت یک روزنامه، از خبر آزادی یک رفیق، از تماس تلفنی دوستی که مهاجرت کرده، از ناله کردن مادر در خواب، از تماشای فرزندی که "بچه طلاق" شده، از ملاقات با خودت در آینه، از ساده ترین و احمقانه ترین دلایل می تواند شروع شود بی هیچ اخطار و اعلام قبلی. و اگر شروع شد، دیگر اراده تو را هیچ به رسمیت نمی شناسد. برای خودش می تازاند، می درد، تکیده می کند، جانت را می کاهد و اگر خوش شانس بودی و خسته شد می رود...
آدم اگر تنش درد گرفت هم امید دارد به بهودی، و هم حق دارد ناله کند، حق دارد غر بزند، حق دارد قرص و دارو بخورد، حق دارد خودش را برای کسانی که دوستش دارند لوس کند، حق دارد پناه ببرد به تسکین های شیمیایی و فیزیکی از قبیل شراب و آغوش. روحش اما اگر درد گرفت، امید و تسکینی نیست. طفلک تنها کوچ میکند به سرزمین سکوت، بی پناه و رنجور. یک گوشه می نشیند، استخوانهایش را روی هم فشار می دهد، و حواسش هست اگر کسی پرسید لبخند بزند و بگوید خوبم. درد بکشد، تا روزی که روحش کم بیاورد و قطع نخاع شود. بعد دیگر هیچ را حس نکند، نه درد را ، نه خوشی را، نه عطر را ، نه تعفن را، نه بوسه را، نه شکنجه را. هیچ. بی حس. بی جان.
کسی چه می داند از میان ما که در خیابان راه می رویم چند نفرمان سالهاست که مرده ایم؟
درد روح اما نه، بی قاعده و بی وقت است. از واژه های یک گفتگوی ساده با یک غریبه، از رنگ یک لباس پشت ویترین بوتیک چرکی در مرکز شهر، از اسم یک غذا در منوی طولانی یک رستوران- نخندید، باور کنید-، از دختربچه ای که در ماشین کناری شیرین و دلربا می خندد، از تیتر درشت یک روزنامه، از خبر آزادی یک رفیق، از تماس تلفنی دوستی که مهاجرت کرده، از ناله کردن مادر در خواب، از تماشای فرزندی که "بچه طلاق" شده، از ملاقات با خودت در آینه، از ساده ترین و احمقانه ترین دلایل می تواند شروع شود بی هیچ اخطار و اعلام قبلی. و اگر شروع شد، دیگر اراده تو را هیچ به رسمیت نمی شناسد. برای خودش می تازاند، می درد، تکیده می کند، جانت را می کاهد و اگر خوش شانس بودی و خسته شد می رود...
آدم اگر تنش درد گرفت هم امید دارد به بهودی، و هم حق دارد ناله کند، حق دارد غر بزند، حق دارد قرص و دارو بخورد، حق دارد خودش را برای کسانی که دوستش دارند لوس کند، حق دارد پناه ببرد به تسکین های شیمیایی و فیزیکی از قبیل شراب و آغوش. روحش اما اگر درد گرفت، امید و تسکینی نیست. طفلک تنها کوچ میکند به سرزمین سکوت، بی پناه و رنجور. یک گوشه می نشیند، استخوانهایش را روی هم فشار می دهد، و حواسش هست اگر کسی پرسید لبخند بزند و بگوید خوبم. درد بکشد، تا روزی که روحش کم بیاورد و قطع نخاع شود. بعد دیگر هیچ را حس نکند، نه درد را ، نه خوشی را، نه عطر را ، نه تعفن را، نه بوسه را، نه شکنجه را. هیچ. بی حس. بی جان.
کسی چه می داند از میان ما که در خیابان راه می رویم چند نفرمان سالهاست که مرده ایم؟
- ۱۶.۹k
- ۰۷ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط