یک عمر دروغ به خوردمان دادند
یک عمر دروغ به خوردمان دادند . . .
یک عمر سرمان را کلاه گذاشتند . . .
یک عمر هر چه از قرارهای عاشقانهی پاییز شنیدیم دروغ بود . . .
پاییز فصل نرسیدنهاست
پاییز فصل جداییست
پاییز فصل تنهاییست
پاییز اگر عشقو عاشقی سرش میشد که برگها را از درخت جدا نمیکرد
پاییز اگر قرار عاشقانه بلد بود که بادو باران به همراه نداشتو طوفان به پا نمی کرد
پاییز اگر دلتنگی سرش میشد وضع انارهایش اینگونه نبود
پاییز بیرحمترین فصل سال است که در پشت نقاب هزار رنگش دست به فریب همهی دنیا زده است
پاییز پادشاه نیست که جادوگر است وقتی با برگریزان زردونارنجیش هر عاقلی را افسون میکندو هوش از سرش میبرد
وقتی با هوای دم غروبش معرکه میگیردو هر دلی را رسوا می کند
یک عمر به اشتباه همهی سال را به انتظار "رسیدن" در پاییز سپری کردیمو هیچ خبری از هیچ معشوق سفر کردهای نشد
پاییزی که رد پایت را روی هیچ برگی به یادگار نگه نمیدارد، اخر قولو قرار سرش میشود؟!
پاییز دمدمی مزاجی که هی سردو گرم میشود را چه به فصل عشاق بودن!؟
پاییزی که بارانهایش هر چه خاطره روی درو دیوار به یادگار مانده را می شوید، انتظارو دلتنگی چه می داند؟!
چرا هیچ کداممان حواسمان به بانویبرفی زمستان نبود؟!
چرا هیچوقت ردپاهایمان که روی برفها جا میماند را ندیدیم؟!
چرا وقتی از سوز برف دستهای هم را محکمتر می گرفتیمو گرهی انگشتانمان کور میشد را یادمان نماند؟!
این قهوههای کوفتی کافههای پاییزی مگر چه دارد که چای عصرانهی زمستان نداشت؟!
یک عمر حواسمان نبود که اگر پاییز فصل عشقو عاشقیست چرا ″یلدا″ خودش را برای رسیدن به زمستان میاراید؟!
چرا در همین پاییز لعنتی نمیماندو دلبری کند؟!
هیچوقت یک رنگی طرفدار نداشته . . . هیچوقت هیچکس عاشق سپیدی بانویبرفی نشد، اما همهی ما برای چهل گیس رنگ رنگ پاییز جان دادیم!
یک عمر سرمان را کلاه گذاشتند . . .
یک عمر هر چه از قرارهای عاشقانهی پاییز شنیدیم دروغ بود . . .
پاییز فصل نرسیدنهاست
پاییز فصل جداییست
پاییز فصل تنهاییست
پاییز اگر عشقو عاشقی سرش میشد که برگها را از درخت جدا نمیکرد
پاییز اگر قرار عاشقانه بلد بود که بادو باران به همراه نداشتو طوفان به پا نمی کرد
پاییز اگر دلتنگی سرش میشد وضع انارهایش اینگونه نبود
پاییز بیرحمترین فصل سال است که در پشت نقاب هزار رنگش دست به فریب همهی دنیا زده است
پاییز پادشاه نیست که جادوگر است وقتی با برگریزان زردونارنجیش هر عاقلی را افسون میکندو هوش از سرش میبرد
وقتی با هوای دم غروبش معرکه میگیردو هر دلی را رسوا می کند
یک عمر به اشتباه همهی سال را به انتظار "رسیدن" در پاییز سپری کردیمو هیچ خبری از هیچ معشوق سفر کردهای نشد
پاییزی که رد پایت را روی هیچ برگی به یادگار نگه نمیدارد، اخر قولو قرار سرش میشود؟!
پاییز دمدمی مزاجی که هی سردو گرم میشود را چه به فصل عشاق بودن!؟
پاییزی که بارانهایش هر چه خاطره روی درو دیوار به یادگار مانده را می شوید، انتظارو دلتنگی چه می داند؟!
چرا هیچ کداممان حواسمان به بانویبرفی زمستان نبود؟!
چرا هیچوقت ردپاهایمان که روی برفها جا میماند را ندیدیم؟!
چرا وقتی از سوز برف دستهای هم را محکمتر می گرفتیمو گرهی انگشتانمان کور میشد را یادمان نماند؟!
این قهوههای کوفتی کافههای پاییزی مگر چه دارد که چای عصرانهی زمستان نداشت؟!
یک عمر حواسمان نبود که اگر پاییز فصل عشقو عاشقیست چرا ″یلدا″ خودش را برای رسیدن به زمستان میاراید؟!
چرا در همین پاییز لعنتی نمیماندو دلبری کند؟!
هیچوقت یک رنگی طرفدار نداشته . . . هیچوقت هیچکس عاشق سپیدی بانویبرفی نشد، اما همهی ما برای چهل گیس رنگ رنگ پاییز جان دادیم!
- ۱۷.۴k
- ۲۵ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط