Sharonstar در کوچههای خاکستری مارسی میان دیوارهای فرس
@Sharon_star در کوچههای خاکستری مارسی، میان دیوارهای فرسوده و بوی نان تازه، پسری با چشمانی درخشان نشسته بود. تهیونگ نام داشت، نوازندهای فقیر که صدایش در هیاهوی شهر گم میشد. سازش را مینواخت و آرام زیر لب میگفت:
«روزی شاید کسی این صدا رو بشنوه...»
همان روز، درشکهای سلطنتی از کنار میدان گذشت. پشت پنجرهی آن، پرنسی جوان با چشمانی روشن نشسته بود. میان ازدحام و دود، نگاهش روی تهیونگ ماند. چند ثانیه سکوت، و انگار جهان برای همان چند لحظه از حرکت ایستاد. چشمانشان در هم گره خورد، و هیچکدام نفهمیدند چرا قلبشان لرزید.
شب، کنار رودخانه، ماه با نرمی روی آب میدرخشید. تهیونگ در تنهایی مینواخت که ناگهان صدای پایی شنید. پرنس، با لباس مبدل، آرام نزدیک شد.
او پرسید: «تو… همون پسری نیستی که امروز مینواخت؟»
تهیونگ لبخند زد: «و شما… همون نوری هستید که نمیشه بهش دست زد.»
میانشان سکوتی نشست، تنها صدای رود و باد شنیده میشد.
تهیونگ آهی کشید و گفت: «من فقیرم، نه فقط از طلا… از حق رؤیا داشتن.»
پرنس در سکوت به او خیره شد و پاسخ داد: «و من ثروتمندم، جز از آزادیِ دوست داشتن…»
دستهایشان نزدیک شد، اما فاصله هنوز بود — فاصلهای میان دو دنیا.
روز بعد، ناقوسهای قصر خبر از مراسم ازدواج پرنس میدادند. تهیونگ از دور نگاه میکرد، چشمانش پر از اشک اما لبخند روی لب داشت. در دل گفت:
«شاید عشق، داشتن نباشه… گاهی فقط دیدن کافیه.»
نیمهشب، باران میبارید. تهیونگ کنار رود سن، با ساز خیسشدهاش نشسته بود.
پرنس از تاریکی ظاهر شد، لباس رسمیاش هنوز از مراسم ازدواج خیس بود. لحظهای در سکوت به هم نگاه کردند، فقط صدای باران میآمد.
پرنس با صدایی لرزان گفت:
«تهیونگ… اگه حتی برای یک لحظه میتونستم انتخاب کنم، دنیا رو میسوزوندم تا فقط کنارت بمونم.»
تهیونگ لبخند تلخی زد:
«و من… اگه حتی برای یک لحظه میتونستم تو رو لمس کنم، تمام عمرم رو میدادم.»
پرنس قدمی جلو رفت، اما نتوانست لمسش کند — میانشان دیواری از جهانها بود.
پرنس با اشکی در صدا پرسید: «چرا باید دنیا، برای عشق، قانون بنویسه؟»
تهیونگ آرام گفت: «چون عشق، قشنگتره وقتی ممنوعه…»
پرنس گریست. تهیونگ آخرین نغمهی عمرش را نواخت — آهنگی که شبیه وداعی ابدی در هوا پخش شد.
صدای باران با نتهای ساز یکی شد، و در دلش نجوا کرد:
«شاید پرندهها آزادند چون نمیدونن مرز چیه… و من اسیر شدم، چون فهمیدم عشق، از آسمان هم دورتره.»
پرنس آرام در میان باران دور شد. تهیونگ تنها ماند، زیر بارانی که انگار تمام اشکهای جهان را بر دوش داشت.
سالها بعد، در گوشهای از موزهی لوور، نقاشیای آویزان بود؛ پرنسی در باران، روبهروی نوازندهای گمنام.
پشت تابلو با خطی محو نوشته شده بود:
«برای او که فقط در باران پیدایش میکردم — T.K.»
.
.
.
.
.
.
#بی_تی_اس #تهکوک #تهیونگ #جونگکوک #ویکوک #کوکوی #ارمی
«روزی شاید کسی این صدا رو بشنوه...»
همان روز، درشکهای سلطنتی از کنار میدان گذشت. پشت پنجرهی آن، پرنسی جوان با چشمانی روشن نشسته بود. میان ازدحام و دود، نگاهش روی تهیونگ ماند. چند ثانیه سکوت، و انگار جهان برای همان چند لحظه از حرکت ایستاد. چشمانشان در هم گره خورد، و هیچکدام نفهمیدند چرا قلبشان لرزید.
شب، کنار رودخانه، ماه با نرمی روی آب میدرخشید. تهیونگ در تنهایی مینواخت که ناگهان صدای پایی شنید. پرنس، با لباس مبدل، آرام نزدیک شد.
او پرسید: «تو… همون پسری نیستی که امروز مینواخت؟»
تهیونگ لبخند زد: «و شما… همون نوری هستید که نمیشه بهش دست زد.»
میانشان سکوتی نشست، تنها صدای رود و باد شنیده میشد.
تهیونگ آهی کشید و گفت: «من فقیرم، نه فقط از طلا… از حق رؤیا داشتن.»
پرنس در سکوت به او خیره شد و پاسخ داد: «و من ثروتمندم، جز از آزادیِ دوست داشتن…»
دستهایشان نزدیک شد، اما فاصله هنوز بود — فاصلهای میان دو دنیا.
روز بعد، ناقوسهای قصر خبر از مراسم ازدواج پرنس میدادند. تهیونگ از دور نگاه میکرد، چشمانش پر از اشک اما لبخند روی لب داشت. در دل گفت:
«شاید عشق، داشتن نباشه… گاهی فقط دیدن کافیه.»
نیمهشب، باران میبارید. تهیونگ کنار رود سن، با ساز خیسشدهاش نشسته بود.
پرنس از تاریکی ظاهر شد، لباس رسمیاش هنوز از مراسم ازدواج خیس بود. لحظهای در سکوت به هم نگاه کردند، فقط صدای باران میآمد.
پرنس با صدایی لرزان گفت:
«تهیونگ… اگه حتی برای یک لحظه میتونستم انتخاب کنم، دنیا رو میسوزوندم تا فقط کنارت بمونم.»
تهیونگ لبخند تلخی زد:
«و من… اگه حتی برای یک لحظه میتونستم تو رو لمس کنم، تمام عمرم رو میدادم.»
پرنس قدمی جلو رفت، اما نتوانست لمسش کند — میانشان دیواری از جهانها بود.
پرنس با اشکی در صدا پرسید: «چرا باید دنیا، برای عشق، قانون بنویسه؟»
تهیونگ آرام گفت: «چون عشق، قشنگتره وقتی ممنوعه…»
پرنس گریست. تهیونگ آخرین نغمهی عمرش را نواخت — آهنگی که شبیه وداعی ابدی در هوا پخش شد.
صدای باران با نتهای ساز یکی شد، و در دلش نجوا کرد:
«شاید پرندهها آزادند چون نمیدونن مرز چیه… و من اسیر شدم، چون فهمیدم عشق، از آسمان هم دورتره.»
پرنس آرام در میان باران دور شد. تهیونگ تنها ماند، زیر بارانی که انگار تمام اشکهای جهان را بر دوش داشت.
سالها بعد، در گوشهای از موزهی لوور، نقاشیای آویزان بود؛ پرنسی در باران، روبهروی نوازندهای گمنام.
پشت تابلو با خطی محو نوشته شده بود:
«برای او که فقط در باران پیدایش میکردم — T.K.»
.
.
.
.
.
.
#بی_تی_اس #تهکوک #تهیونگ #جونگکوک #ویکوک #کوکوی #ارمی
- ۴.۵k
- ۰۹ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط