🦋 Wounded butterfly 🦋


part8






یانگ هی سریع به سمت یونگی دوید و بغلش کردو هردو سریع به سمت ایزول رفتن .

ایزول که حالا نفس های اخرشو میزد بازم سعی کرد با لطافت همیشگی با پسرش و دختر ناتنیش حرف بزنه ولی نفساش اجازه نمیداد




ایزول: یونگی ...... پسرم ببخشید ...... نتونستم کاری .... کنم و.... از عشقت و خودت ..... محافظت کنم.... منو ببخش پسر قشنگم......یانگ هی .......ببخشید ..... که بیشتر از این نمیتونم ........ برات مادری کنم ... البته من هیچوقت نمیتونستم ..... جای مادر خودتو برات .........پر کنم ....... و اینکه ساز زدنو ..... فراموش نک...........

کلمه اخرشو هنوز کامل نکرده بود که به خوابی ابدی در اغوش دو فرزندش رفت و با قطره اشکی خداحافظی اش را اعلام کرد.


از اون به بعد یانگ هی فهمید هیچ چیزی همیشگی نیست ، حتی خنده هاش و حتی گریه هاش.





بعد اون روز یونگی و لانا رفتن اما به اجبار . بدون هیچ نشونی ای .




✨پایان فلش بک ✨


یانگ هی : چرا باید انقدر تو خاطرات گذشته غرق میشدم ؟ درسته گذشته ها گذشته ولی تیکه ای که از وجودم کنده شده چی؟

نگاهی به اسمون انداخت که دید نزدیکای غروبه .

یانگ هی: اهه امروز ناهار نخوردم


خواست ویلونشو جمع کنه که یه کاغذی گوشه جعبه کلیفون داخل کیفش دید .


یانگ هی : موقع باز کردن سازم چرا ندیدمش؟



برش داشت تا ببینه چی توش نوشته .........


💜🩷❤️🤍
دیدگاه ها (۱)

🦋 wounded butterfly 🦋part 9کاغذو باز کرد و با دست خطی که دید...

خب خب سلاااااااااااااااامممممممم به همه من دوباره امدم و بال...

تولد موچی کوچولوووووووو مبارککککککککککک🐥🐤🐥🎂🎂🎂

دخترا همه روزتون مبارک 🩷🩷🩷🩷🩷🩷🩷🩷🩷🩷

🦋 Wounded butterfly 🦋part 7بعد پدرم با حرص سمت برادرم رفت و ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط