بازی با تابوت بابا!
.
بابا که از راه میرسید، با ذوق بدو میرفت سمتش، خودش را پرت میکرد بغلش و میگفت:«بابا... بازی!» و بابا، هر چقدر هم خسته بود، با خنده مینشست و میگفت: «بازی کنیم، عزیز دل بابا...»
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
.
بابا که از راه میرسید، با ذوق بدو میرفت سمتش، خودش را پرت میکرد بغلش و میگفت:«بابا... بازی!» و بابا، هر چقدر هم خسته بود، با خنده مینشست و میگفت: «بازی کنیم، عزیز دل بابا...»
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
- ۱.۳k
- ۱۰ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط