خاطراتی تلخ چون خنجری بر دلم می زنند ضربه ها بی رحم
درون سینه ام، آتشی سوزان است که زبانه می کشد، هر دم، بی امان است
غم، همچون سایه ای، به دنبالم روان در هر قدم، در هر نفس، مرا می کشد به جان
اشک، همچون باران، از چشمانم روان بر گونه هایم، می لغزد، بی صدا، بی نشان
خاطراتی تلخ، چون خنجری، بر دلم می زنند ضربه ها، بی رحم و بی امان
حسرت، همچون زنجیری، به پایم بسته نمی گذارد رها شوم، از این غم بی کران
امید، همچون شمعی، در حال خاموشی نوری ندارد، تا دلم را کند درخشان
تنهایی، همچون دیواری، مرا احاطه کرده نمی گذارد، هیچ کسی، به درونم راه یابد
در این شب تاریک، دلم بی قرار است آرامشی نیست، جز در خوابی بی پایان
شاید روزی، این غم ها، به پایان رسد اما تا آن روز، دلم، خواهد سوخت بی گمان
غم، همچون سایه ای، به دنبالم روان در هر قدم، در هر نفس، مرا می کشد به جان
اشک، همچون باران، از چشمانم روان بر گونه هایم، می لغزد، بی صدا، بی نشان
خاطراتی تلخ، چون خنجری، بر دلم می زنند ضربه ها، بی رحم و بی امان
حسرت، همچون زنجیری، به پایم بسته نمی گذارد رها شوم، از این غم بی کران
امید، همچون شمعی، در حال خاموشی نوری ندارد، تا دلم را کند درخشان
تنهایی، همچون دیواری، مرا احاطه کرده نمی گذارد، هیچ کسی، به درونم راه یابد
در این شب تاریک، دلم بی قرار است آرامشی نیست، جز در خوابی بی پایان
شاید روزی، این غم ها، به پایان رسد اما تا آن روز، دلم، خواهد سوخت بی گمان
- ۱.۹k
- ۰۹ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط