رویارویی با زندگی طاقت و توانی میخواهد که در من نیست من
رویارویی با زندگی طاقت و توانی میخواهد که در من نیست . من سال هاست که تبدیل به پوسته ی شکسته از جسمی شده ام که دیگر مرا یاری نمیدهد . پرنده گر به زمین افتاد من نیز خود را انداختم تا با او به ابر ها نگاه و به خلسه روم اما چیزی که فراموش کردم این بود که بال های شکسته ی من توانایی به دوش کشیدن این بار غم را ندارند و ویرانه ای بیش از من نمانده . خستگی عضوی جدا نشدنی ، که هر صبح و شب در گودی چشمانم کمین کرده است . اشک ها نیز هر شب خود را از چشم ها دار میزنند و گمراهی یاری بی همتا آغوش تنهایی بزرگ و شب کوتاه تر از آن است که افکار تمام شوند . چه کنم ؟ گر سخنی بود تمام شد احساسات خفته و بیماران بیدارند . همه کورهایی یکدست شده اند که دیگر دلی برای دیدن ندارند و به چشم ها نیز اعتمادی نیست . دیگر خوشی و شادی افسانه هایی دور به نظر میرسند و بی گناهان گناهکار و گناه کارانی که اظهار بیگناهی دارند تبدیل به عادت شده اند . شهر دیگر به اندازه ی کف دست نیست . به اندازه ی وسعت غم های ماست . اگر فراموشی دارویی نیز داشت ما ندیدیم و باور نکردیم چون ؛ گران بود فراموشی بگیریم که چه ؟ استخوان که شکست تن که له شد دیگر چه فایده ؟ نور اندرون تاریکی به چراغی در شب میماند ، کمیاب است و دیگر دوست داشتنی نیست . چراغی باشد ستاره ها فراموش میشوند ، مانند من که فراموشی نگرفتم اما فراموش شدم .
- ۱.۸k
- ۱۵ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط