cursed bloods20

سرشو بالا کرد و مطمئن گفت:
-نباید مخالفت کنی..
اینطوری برای خودت هم بهتره اگه اینجا بمونی اون چاره ای نداره جز اینکه دوباره با فرانسه وارد جنگ بشه




گفتم:
-اوه واقعا؟خود چرا نمیری فرانسه تا به اسارت بگیرنت؟
اخی دلت نمیاد کشور و خواهر عزیزت رو ول کنی هان؟
بچه گول میزنی شاهزاده الیم؟
فقط اگه بفهمم اینم یکی از نقشه های تو و اون مامان پستته خودم همراه اون پادشاه فرانسه،سه تاییتون رو اتیش میزنم فهمیدی؟




گفت:
-منطقی فکر کن.. تنها چیزی که ازت میخوام همینه




پوزخندی زدم و اروم گفتم:
-اینقدر روی مخم کار نکن.. کور خوندین من همچین کاری کنم




و بعد رفتم سمت در:
-باز کنین این بی صاحب مرده رو!





نگهبانا از لحن بدم تعجب کردن و درو باز کردن..
بابام پشت میزش نشسته بود..سرشو که بالا کرد تعظیم کردم:
-میتونیم حرف بزنیم پادشاه؟




انگار اونم با دیدنم اروم شده... اون هم میدونه چه موقعیت سختیه..
سرشو تکون داد که رفتم سمت میز و وایستادم:
-توی قصر..یکچیزایی بهم گفتن،مشکلی با فرانسوی ها پیش اومده؟





گفت:
-مطمئنی فقط میخوای اینو بدونی؟





از استرس لبه ی دامنم رو توی دستام فشردم...با دیدن حرکتم نفس عمیقی کشید و گفت:
-چطوره یکم‌ بشینی




سر تکون دادم و نشستم.. قبل از من خودش شروع کرد:
-میدونم که لیاقت زدن این حرفارو ندارم.. نمیخوام فکر کنی الان که به اینجا رسیدیم دارم نقش بازی میکنم تا راضیت کنم..نه اینطوری نیست...
چون برای اولین بار من نقشی توی اتفاقاتی که برات میوفته ندارم..،پادشاه فرانسه با ارتش بزرگش داره میاد..
خیلی زود تر از چیزی که تصور میکردم..
من نمیتونم جلوشون رو بگیرم لیارا.





گفتم:
-ج..جلوشون رو بگیری؟برای چی؟





با پایین اومدن تن صداش سرما تموم تنم رو گرفت..
داشتم التماس میکردم.. دارم التماس میکنم خدایا لطفا..
اون چیزی که الیم گفت فقط یک شوخی ازار دهنده باشه..
گفت:
-خودت که میدونی.. مامانت دختر پادشاه قبلی فرانسه بود و به خاطر اتفاقاتی که براش افتاد..





اخم ریزی کردم و به زیر پام نگاه کردم:
-اتفاقاتی که براش افتاد یا احمقیت تو پدر؟فکر میکنی من یادم رفته؟
جوری یادمه که انگار همین دیشب بود!






حقیقت رو میگم،من هنوزم یادمه.. هنوزم صدای التماس هاش توی گوشمه..
با شرمندگی سرش رو پایین انداخت:
-به خاطر احمقیت من..دوباره فرانسه باهامون مسلما به مشکل خورد اما تنها چیزی که باعث شد پادشاهشون باهامون وارد جنگ نشه تو بودی..
پدر بزرگت بیشتر از هرچیزی به تو اهمیت می‌داد تا زمانی که فوت شد..
دایی ناتنیت جانشینش شد.. ما بازم توی کش مکش جنگ بودیم ولی با یکسری توافقات و معاملات تونستیم جمع و جورشون کنیم و..ولی..
دیدگاه ها (۵)

cursed bloods 21

cursed bloods 22

cursed bloods 19

cursed bloods 18

محتوا کاملا متفاوته🗿یه تئوری از کونیکیدا تونستم بسازم که خیل...

#پارت۲ رمان : اگه طُ نباشی یکی دیگه شب بود رو تخت دراز کشیده...

پارت چهاردهم گمشده ای شرق

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط