cursed bloods 18
و دو تا آروم زدم روی شونه اش و برگشتم سر جام...
کل شب رو مثل یک مجسمه نشستم اونجا.. با اشناهایی که از صد تا غریبه برام غریبه تر بودن احوال پرسی میکردم و برای آینده ی کشور معاملات مزخرفشون رو قبول میکردم.. تنها چیزی که از اون شب نصیبم شد سردرد بود
...
با برخورد نور توی صورتم به زور چشمام رو باز کردم.. بلند شدم و پرده رو کشیدم.
دیروز اصلا درس نخوندم و امروز باید جبران میکردم ولی سردرد و حس گرفتگی گلوم واقعا روی مخم بود..
جوری که درس مرس رو ول کردم و با همون وضع مستقیم رفتم پایین توی آشپزخونه
خدمتکار با دیدنم تعجب کرد... گفتم:
-چیه؟خودمم بابا فقط تازه از خواب بیدار شدم
همشون تعظیم کردن که اون خدمتکار گفت:
-ن..نه شاهدخت به خاطر اون نبود،فقط شما سرگیجه ندارین؟ سردرد و اینچیزا
گفتم:
-من خوبم چرا اینارو میپرسی؟
یکی از خدمتکارا با نگرانی اینه رو بهم داد که به خودم نگاهی انداختم..
سریع اینه رو گذاشتم و جلوی دماغم رو گرفتم،الان خون دماغ شدن این وسط برای چی بود آخه؟
گفتم:
-چیز خاصی نیست شما به کارتون برسید..و اینکه سلین میتونم یک خواهش ازت کنم؟
گفت:
-اره اره خانم ولی نیازی نیست پزشک دربار رو صدا کنیم؟
سرم رو به نشونه ی مخالفت تکون دادم و گفتم:
-از پادشاه اجازه ی غذا آوردن برام رو بگیر
سر تکون داد:
-چشم
همون جوری دستمو جلوی صورتم گرفتم و زیر نگاه زوم بقیه برگشتم توی اتاق..
شیر اب رو باز کردم و صورتم رو شستم
یک دقیقه بعد از توی آینه ی حموم به خودم نگاه انداختم..
هنوزم خون دماغ بودم.
الان اگه به دکتر میگفتم بیاد اعضای قصر شایعه درست میکردن که یک مرگم هست یا سم بهم دادن و اینا..
در این صورت جدی حوصله ی کسایی که به خاطر خودشیرینی به عیادتم میومدن رو نداشتم
یک پارچه ی کوچیک رو جلوی بینیم گرفتم و با اخم نشستم روی صندلی..ا
وف حتی حوصلم نمیشه لباس رسمی بپوشم.. برای همینه از قصر متنفرم!
وقتی من ملکه بشم تموم این قوانین چرت و پرت رو تغییر میدم.. همه چیز عالی میشه.. برای همه!
دو ساعت گذشت و هیچ خبری نشد..لباسم رو عوض کردم و رفتم پایین سمت کتاب خونه،از اونجایی که کتاب خونه ی عمومی رو بسته بودن مجبور شدم برم سمت اون یکی کتاب خونه...
یعنی همون کتاب خونه ی اشرافی که کلی سوسک های اشرافی توی خودش جا داده که نه تنها هیچی از علم و کتاب نمیدونن بلکه هیچی از اخلاق هم نمیدونن..
شاید فکر کنین من شلوغش میکنم ولی واقعا همینه.
نگهبانا با دیدنم درو باز کردن..
خونه دماغم قطع شده بود ولی سردردم نه و همین باعث میشد بر خلاف خواستم اخم کمی روی صورتم باشه..
نمیخواستم کاری کنم فکر کنن به زور اومدم توی این کتاب خونه.
کل شب رو مثل یک مجسمه نشستم اونجا.. با اشناهایی که از صد تا غریبه برام غریبه تر بودن احوال پرسی میکردم و برای آینده ی کشور معاملات مزخرفشون رو قبول میکردم.. تنها چیزی که از اون شب نصیبم شد سردرد بود
...
با برخورد نور توی صورتم به زور چشمام رو باز کردم.. بلند شدم و پرده رو کشیدم.
دیروز اصلا درس نخوندم و امروز باید جبران میکردم ولی سردرد و حس گرفتگی گلوم واقعا روی مخم بود..
جوری که درس مرس رو ول کردم و با همون وضع مستقیم رفتم پایین توی آشپزخونه
خدمتکار با دیدنم تعجب کرد... گفتم:
-چیه؟خودمم بابا فقط تازه از خواب بیدار شدم
همشون تعظیم کردن که اون خدمتکار گفت:
-ن..نه شاهدخت به خاطر اون نبود،فقط شما سرگیجه ندارین؟ سردرد و اینچیزا
گفتم:
-من خوبم چرا اینارو میپرسی؟
یکی از خدمتکارا با نگرانی اینه رو بهم داد که به خودم نگاهی انداختم..
سریع اینه رو گذاشتم و جلوی دماغم رو گرفتم،الان خون دماغ شدن این وسط برای چی بود آخه؟
گفتم:
-چیز خاصی نیست شما به کارتون برسید..و اینکه سلین میتونم یک خواهش ازت کنم؟
گفت:
-اره اره خانم ولی نیازی نیست پزشک دربار رو صدا کنیم؟
سرم رو به نشونه ی مخالفت تکون دادم و گفتم:
-از پادشاه اجازه ی غذا آوردن برام رو بگیر
سر تکون داد:
-چشم
همون جوری دستمو جلوی صورتم گرفتم و زیر نگاه زوم بقیه برگشتم توی اتاق..
شیر اب رو باز کردم و صورتم رو شستم
یک دقیقه بعد از توی آینه ی حموم به خودم نگاه انداختم..
هنوزم خون دماغ بودم.
الان اگه به دکتر میگفتم بیاد اعضای قصر شایعه درست میکردن که یک مرگم هست یا سم بهم دادن و اینا..
در این صورت جدی حوصله ی کسایی که به خاطر خودشیرینی به عیادتم میومدن رو نداشتم
یک پارچه ی کوچیک رو جلوی بینیم گرفتم و با اخم نشستم روی صندلی..ا
وف حتی حوصلم نمیشه لباس رسمی بپوشم.. برای همینه از قصر متنفرم!
وقتی من ملکه بشم تموم این قوانین چرت و پرت رو تغییر میدم.. همه چیز عالی میشه.. برای همه!
دو ساعت گذشت و هیچ خبری نشد..لباسم رو عوض کردم و رفتم پایین سمت کتاب خونه،از اونجایی که کتاب خونه ی عمومی رو بسته بودن مجبور شدم برم سمت اون یکی کتاب خونه...
یعنی همون کتاب خونه ی اشرافی که کلی سوسک های اشرافی توی خودش جا داده که نه تنها هیچی از علم و کتاب نمیدونن بلکه هیچی از اخلاق هم نمیدونن..
شاید فکر کنین من شلوغش میکنم ولی واقعا همینه.
نگهبانا با دیدنم درو باز کردن..
خونه دماغم قطع شده بود ولی سردردم نه و همین باعث میشد بر خلاف خواستم اخم کمی روی صورتم باشه..
نمیخواستم کاری کنم فکر کنن به زور اومدم توی این کتاب خونه.
- ۹.۹k
- ۲۰ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط