با طلوع خورشیدِ دور
من قفس کهنه‌ای بودم
که نور، قفل‌هایش را شکست.

پرندگانِ آرزو پر زدند
تا مرزِ رهایی
و دلتنگی
تقدیری شد
در دانه‌های گندم...🦋🦋

چشمای نازت پر نور جانانم💐🫂🧿🌐

#saharshehim💖
دیدگاه ها (۰)

آیینه پرسید که چرا دیر کرده استنکند دل دیگری او را اسیر کرده...

یاد دارمان خاطره خوشدر حال گذر از کوچهتو به من خندیدیمن درآن...

در جان منی پنهان هم صاحب و هم مهمانسرمست وغزل گویان اسرار چه...

دوست داشتنت وظیفه‌ ام که نبود ، فریضه‌ ام بود ؛ به جا آوردمش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط