بدون هیچ حرفی زل زده بودم به روبروم....

بدون هیچ حرفی زل زده بودم به روبروم
گفت:به کی داری فک میکنی؟خدا همونو لعنت کنه
زیر چشمی نگاش کردم و خندیدم
گفتم:بر خویش لعنت فرستی؟عجب مرد تهیدستی!
چیزی نداشت بگه
ادامه دادم:میگما؛یادته اوایل چقد حالم بد بود؟
فکر میکردم بدون اون نمیشه اصلا
مثل ماهی وسط کویر سرگردون و بی وجود بودم
یادش بخیر
انگار اگه اون روزا و تو نبود الا من پیشت ننشسته....آخ
یهو برگشت طرفم:چت شد بچه؟خاک بر سرت دو دیقه نمیتونی به خودت صدمه نزنی؛ببینمت
از بالا که لبخند موذیانمو دید،همه قدرتشو جمع کرد و کوبید تو سینم:احمق دوزاری
قهقهه ای سر دادم:آره داشتم میگفتم؛همین نگرانیات باعث شد 7 میلیارد آدم رو کره زمین تبدیل به 6.999.999.999 نفر نشه
با قیافه حق به جانبش گفت:برو حالشو ببر،آدم انقدر بدرد بخور؟آدم انقدر دلبر؟ولی از شوخی در رفته سخت و زود گذشت
به نشونه تایید سرمو تکون دادم
بی مقدمه و دلیل زمزمه کردم:منع خویش از گریه و زاری نمی آید ز من

طفل اشکم خویشتن داری نمی آید ز من

با گل و خار جهان یک رنگم از روشندلی

صبح سیمینم سیه کاری نمی آید ز من

آتشی بویی ز دلجویی نمی آید ز تو

چشمه ام کاری به جز زاری نمی آید ز من

ای دل رنجور از من چشم همدردی مدار

خسته دردم پرستاری نمیآید ز من

امشب از من نکته موزون چه می جویی رهی

شمع خاموشم گهرباری نمی آید ز من

تهش گفت:تموم شد؟
گفتم:نگو تاثیر گراز بود که خشتک بر سرت میکشم
گفت:نه دیوانه پاشو بریم سرده هوا
:''')
دیدگاه ها (۱۶)

میگفت:

من درد تو را ز دست آسان ندهم:)

سرمو چرخوندم و گفتم اینجوری؟

آخرین تیتری بودی که من واسه اون....

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط