PART
#PART46
من تشنه ام به وجود این دختر...وجودش همه ی زندگیمه،نمیدونم چقدر میگذره اما انگار توی زمان گم شدم که سرشو آروم میبره عقب و نفس نفس زنان به چشمای خوشگل مشکیش زل میزنم،تماشاچیا حالت های مختلفی دارن،بعضیاشون نگاه تحسین برانگیز و لبخند گشادی روی لبشونه،بعضیا هم کج و کوله نگاه میکنن از جمله دخترایی که ادعا میکردند چشم به من ندارن...
از گرمای وجودش دارم آتیش میگیرم...سعی میکنم صدامو ثابت نگه دارم،تمام تلاشمو می کنم تا صدام نلرزه:«ممنونم از همراهیتون،شب خوبی رو داشته باشید»
کمرشو میگیرم و به سمت پایین استیج هدایتش میکنم،پاهام داره میلرزه،احساس ضعف میکنم،اما این ضعف ضعفی نیست که بر اثر کمبود ایجاد بشه،پایین استیج حنا و آرتا وایسادن،به نظر میرسه حال حنا خوبه،حنا و آوا بلافاصله میپرن تو بغل هم دیگه و آرتا هم دستی روی شونه ام میذاره و آروم و با لبخند شیطنت آمیزی زمزمه میکنه:«موفق شدی داداش بهت تبریک میگم!»
پوزخندی میزنم و ما هم همدیگرو بغل میکنیم،آرتا مثل داداشمه همونقدر صمیمی،همونقدر وابسته به هم دیگه،دستام داره می لرزه،قطره های عرق روی صورتم سر میخوره،نمیدونم چه مرگمه،سرم گیج میره،نباید ضعفمو نشون بدم...آرتا خودشو میکشه کنار و زمزمه وار در گوشم میگه:«آرمان...حالت خوبه؟مثل یه گلوله ی آتیشی!»
خودم میدونم دارم میسوزم،از تب،ولی الان زمان رقصه رقص دو نفره ی من و آوا،نمیدونم میتونم یانه...باید بتونم...آروم به آرتا میگم:«من خوبم،فقط...فقط به آوا چیزی نگو...باید... این رقص... کوفتی و باهم... بریم!»
حین گفتن کلماتم نفسم بند میاد،آوا و حنا که در گوش هم دارن پچ پچ میکنن و می خندن از مکالمه ی ما دوتا غافل هستن،آرتا که میخواد حرف بزنه جلوشو میگیرم چون میدونم میخواد چی بگه:«چیزیم نمیشه!»
میتونم از نگاه های آوا بفهمم که ازم خجالت میکشه،شاید بابت اینکه اون بالا منو بوسید،شاید بابت اینکه اینکه این ساختمون تمام و کمال برای اونه،شایدم هر دوتاش...به حنا نگاه میکنم:«چطوری زن داداش؟»
حنا با لبخند گشادی که روی لبش داره میگه:«کاملا خوبم نباید اون صحنرو از دست میدادم!»
لبخند میزنم و سرمو به نشونه ی تایید تکون میدم.دوباره صدای بلندگو که مجری اسم من و آوا رو میگه توی گوشم میپیچه،مارو برای رقص میخوان،به آوا نگاهی می اندازم،درحالی که از نگاه به من اجتناب میکنه دستشو میگیرم که باعث میشه توی چشمام نگاه کنه،با سر تکون دادنی بهش اطمینان خاطر میدم،میخواییم به وسط سالن بریم که آرتا بازومو میگیره و آروم لب میزنه:«آرمان میتونم ببینم که می لرزی!نرو!»
ادامه پارت داخل کامنتا🔥
من تشنه ام به وجود این دختر...وجودش همه ی زندگیمه،نمیدونم چقدر میگذره اما انگار توی زمان گم شدم که سرشو آروم میبره عقب و نفس نفس زنان به چشمای خوشگل مشکیش زل میزنم،تماشاچیا حالت های مختلفی دارن،بعضیاشون نگاه تحسین برانگیز و لبخند گشادی روی لبشونه،بعضیا هم کج و کوله نگاه میکنن از جمله دخترایی که ادعا میکردند چشم به من ندارن...
از گرمای وجودش دارم آتیش میگیرم...سعی میکنم صدامو ثابت نگه دارم،تمام تلاشمو می کنم تا صدام نلرزه:«ممنونم از همراهیتون،شب خوبی رو داشته باشید»
کمرشو میگیرم و به سمت پایین استیج هدایتش میکنم،پاهام داره میلرزه،احساس ضعف میکنم،اما این ضعف ضعفی نیست که بر اثر کمبود ایجاد بشه،پایین استیج حنا و آرتا وایسادن،به نظر میرسه حال حنا خوبه،حنا و آوا بلافاصله میپرن تو بغل هم دیگه و آرتا هم دستی روی شونه ام میذاره و آروم و با لبخند شیطنت آمیزی زمزمه میکنه:«موفق شدی داداش بهت تبریک میگم!»
پوزخندی میزنم و ما هم همدیگرو بغل میکنیم،آرتا مثل داداشمه همونقدر صمیمی،همونقدر وابسته به هم دیگه،دستام داره می لرزه،قطره های عرق روی صورتم سر میخوره،نمیدونم چه مرگمه،سرم گیج میره،نباید ضعفمو نشون بدم...آرتا خودشو میکشه کنار و زمزمه وار در گوشم میگه:«آرمان...حالت خوبه؟مثل یه گلوله ی آتیشی!»
خودم میدونم دارم میسوزم،از تب،ولی الان زمان رقصه رقص دو نفره ی من و آوا،نمیدونم میتونم یانه...باید بتونم...آروم به آرتا میگم:«من خوبم،فقط...فقط به آوا چیزی نگو...باید... این رقص... کوفتی و باهم... بریم!»
حین گفتن کلماتم نفسم بند میاد،آوا و حنا که در گوش هم دارن پچ پچ میکنن و می خندن از مکالمه ی ما دوتا غافل هستن،آرتا که میخواد حرف بزنه جلوشو میگیرم چون میدونم میخواد چی بگه:«چیزیم نمیشه!»
میتونم از نگاه های آوا بفهمم که ازم خجالت میکشه،شاید بابت اینکه اون بالا منو بوسید،شاید بابت اینکه اینکه این ساختمون تمام و کمال برای اونه،شایدم هر دوتاش...به حنا نگاه میکنم:«چطوری زن داداش؟»
حنا با لبخند گشادی که روی لبش داره میگه:«کاملا خوبم نباید اون صحنرو از دست میدادم!»
لبخند میزنم و سرمو به نشونه ی تایید تکون میدم.دوباره صدای بلندگو که مجری اسم من و آوا رو میگه توی گوشم میپیچه،مارو برای رقص میخوان،به آوا نگاهی می اندازم،درحالی که از نگاه به من اجتناب میکنه دستشو میگیرم که باعث میشه توی چشمام نگاه کنه،با سر تکون دادنی بهش اطمینان خاطر میدم،میخواییم به وسط سالن بریم که آرتا بازومو میگیره و آروم لب میزنه:«آرمان میتونم ببینم که می لرزی!نرو!»
ادامه پارت داخل کامنتا🔥
- ۶.۹k
- ۱۶ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط