PART
#PART47
آروم روی صندلی میشینم و چشمامو روی هم میزارم و سعی میکنم چرخیدن دنیا رو به دور خودم نادیده بگیرم،دست آوا رو روی پیشونیم احساس میکنم،دمای دستش روی صورتم متضاد دمای بدنمه،دارم می سوزم،صداهای مختلفی رو میشنوم،صدای آرتا و حنا که دارن با آوا صحبت میکنن،صدای آهنگ بلندی که از سالن مجاور داره میاد،دست آرتا رو روی صورتم احساس میکنم که داره یه چیزی رو هم زمزمه میکنه،انگار به خواب کوتاهی میرم،بعد از چند دقیقه دوباره چشمامو آروم باز میکنم،فقط میبینم که آرتا و یکی از خدمتکارا دارن میزارنم روی صندلی های عقب و آوا پشت فرمونه و سیاهی مطلق...
*آوا*
با سرعت داشتم به سمت خونه می رفتم،از روی مپ سعی میکردم که راهو گم نکنم،از توی آینه به آرمان که چشماشو بسته یا بهتره بگم بیهوش شده نگاه میکنم،چرا باید اینقدر سر سخت باشه که کارش به اینجا برسه؟چرا باید اینقدر بی مغز باشه،از روی استرس لبمو گاز میگیرم،با صدای جیغ حنا به خودم میام،پامو سریع میزارم روی ترمز و ماشین و نگه میدارم،نفس نفس میزنم و با وحشت به جلوم نگاه میکنم،ماشین مدل بالایی که کمتر از چند اینچ باهامون فاصله داره،راننده ماشین سرشو از پنجره ماشین بیرون میاره و به زبون عبری معلومه که داره فحش و ناسزا میگه،دستمو میزارم روی سرمو پوفی میکشم...،به حنا که چسبیده به صندلیشو داره نفس نفس میزنه نگاه میکنم و همچنین به آرمان،آرمان همچنان در خواب عمیقی فرو رفته حنا با تته پته میگه:«به خیر گذشتا...اگه یه خط رو ماشین آرمان می افتاد جد و آبادمونو یکی میکرد...»
سری تکون میدم و با شوکی که توی چهرمه حرفشو تایید میکنم.
چند دقیقه ی بعد رسیدیم به خونه،آرمان و بردیم توی اتاقش و گذاشتیمش روی تخت آرتا هنوز نرسیده بود و توی ترافیک مونده بود،بدن آرمان از تب داشت میسوخت،باید یه کاری می کردم...به خدمتکارا گفتم که یه پارچه خیس و یه ظرف آب بیارن و حنا هم باهاشون رفت...
به سمتش دویدم،کفشا و جوراباشو در آوردم،کت مشکی که به بهترین نحو دوخته شده رو از تنش در اوردم دستم به سمت دکمه های پیراهنش رفت،وقتی که دکمه هاشو باز کردم بدن برهنه اش نمایان شد،تمام تتوها و بدن چند تیکه اش جلوی صورتم بود،میتونم بگم اولین باری بود که انقدر دقیق به جزئیات بدنش دقت می کردم،محوش شده بودم،آب دهنمو قورت دادم و توی همون حالت دستم به سمت زیپ شلوارش روانه شد آروم شلوارشو دراوردم،نه من نباید نسبت بهش احساسی پیدا کنم،نه،نه...نباید همچین اتفاقی بیافته...اما یه چیزی رو توی قلبم دارم احساس می کنم که تا حالا حسش نکرده بودم،یه حس سرزندگی،یه دلیل بزرگ برای زنده موندن...
#رمان #خلسه #بی_تی_اس #زیبا #غمگین #شاد #اشتباه_من #اشتباه_تو
آروم روی صندلی میشینم و چشمامو روی هم میزارم و سعی میکنم چرخیدن دنیا رو به دور خودم نادیده بگیرم،دست آوا رو روی پیشونیم احساس میکنم،دمای دستش روی صورتم متضاد دمای بدنمه،دارم می سوزم،صداهای مختلفی رو میشنوم،صدای آرتا و حنا که دارن با آوا صحبت میکنن،صدای آهنگ بلندی که از سالن مجاور داره میاد،دست آرتا رو روی صورتم احساس میکنم که داره یه چیزی رو هم زمزمه میکنه،انگار به خواب کوتاهی میرم،بعد از چند دقیقه دوباره چشمامو آروم باز میکنم،فقط میبینم که آرتا و یکی از خدمتکارا دارن میزارنم روی صندلی های عقب و آوا پشت فرمونه و سیاهی مطلق...
*آوا*
با سرعت داشتم به سمت خونه می رفتم،از روی مپ سعی میکردم که راهو گم نکنم،از توی آینه به آرمان که چشماشو بسته یا بهتره بگم بیهوش شده نگاه میکنم،چرا باید اینقدر سر سخت باشه که کارش به اینجا برسه؟چرا باید اینقدر بی مغز باشه،از روی استرس لبمو گاز میگیرم،با صدای جیغ حنا به خودم میام،پامو سریع میزارم روی ترمز و ماشین و نگه میدارم،نفس نفس میزنم و با وحشت به جلوم نگاه میکنم،ماشین مدل بالایی که کمتر از چند اینچ باهامون فاصله داره،راننده ماشین سرشو از پنجره ماشین بیرون میاره و به زبون عبری معلومه که داره فحش و ناسزا میگه،دستمو میزارم روی سرمو پوفی میکشم...،به حنا که چسبیده به صندلیشو داره نفس نفس میزنه نگاه میکنم و همچنین به آرمان،آرمان همچنان در خواب عمیقی فرو رفته حنا با تته پته میگه:«به خیر گذشتا...اگه یه خط رو ماشین آرمان می افتاد جد و آبادمونو یکی میکرد...»
سری تکون میدم و با شوکی که توی چهرمه حرفشو تایید میکنم.
چند دقیقه ی بعد رسیدیم به خونه،آرمان و بردیم توی اتاقش و گذاشتیمش روی تخت آرتا هنوز نرسیده بود و توی ترافیک مونده بود،بدن آرمان از تب داشت میسوخت،باید یه کاری می کردم...به خدمتکارا گفتم که یه پارچه خیس و یه ظرف آب بیارن و حنا هم باهاشون رفت...
به سمتش دویدم،کفشا و جوراباشو در آوردم،کت مشکی که به بهترین نحو دوخته شده رو از تنش در اوردم دستم به سمت دکمه های پیراهنش رفت،وقتی که دکمه هاشو باز کردم بدن برهنه اش نمایان شد،تمام تتوها و بدن چند تیکه اش جلوی صورتم بود،میتونم بگم اولین باری بود که انقدر دقیق به جزئیات بدنش دقت می کردم،محوش شده بودم،آب دهنمو قورت دادم و توی همون حالت دستم به سمت زیپ شلوارش روانه شد آروم شلوارشو دراوردم،نه من نباید نسبت بهش احساسی پیدا کنم،نه،نه...نباید همچین اتفاقی بیافته...اما یه چیزی رو توی قلبم دارم احساس می کنم که تا حالا حسش نکرده بودم،یه حس سرزندگی،یه دلیل بزرگ برای زنده موندن...
#رمان #خلسه #بی_تی_اس #زیبا #غمگین #شاد #اشتباه_من #اشتباه_تو
- ۵.۷k
- ۱۹ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط