شروع پارت دو
---شروع پارت دو
جونگکوک: من کاری نکردم! من فقط میخواستم کمکش کنم!
مأمور: به من نگو؛ توی دادگاه توضیح میدی!
دستبند به دستم خورد. قلبم تند و نامنظم میزد.
یعنی قراره چی بشه؟ زندان؟
نفس عمیقی کشیدم و زیر لب زمزمه کردم:
«من کاری نکردم… پس نباید نگران باشم.»
خیلی زود، تمام رسانهها از این خبر پر شد.
دو روز بعد، دادگاه تشکیل شد…
تهیونگ:
خبرها رو دیدم. این یعنی چی؟
جونگکوک هیچوقت همچین کاری نمیکنه.
امروز دادگاه داره… اگه زندان بیفته چی؟
نه… نه… صبر میکنم تا دادگاه تموم بشه…
جونگکوک:
حس خوبی نداشتم؛ انگار واقعاً مجرم بودم، در حالی که بیگناه بودم.
عاقبتِ کاری که از سرِ خیر انجام داده بودم، به اینجا کشیده شده بود.
وقتی وارد دادگاه شدم، دستهام میلرزید.
استرس، تمام وجودم رو گرفته بود…
سه ساعت بعد
جلسهی دادگاه به پایان رسید.
قاضی اعلام کرد که حکم در جلسهی بعدی صادر میشود.
باز هم بیگناهیام ثابت نشد…
قضیه را با جزئیات کامل توضیح دادم و هرچقدر توانستم با متهم بودنم مقابله کردم.
غرق همین فکرها بودم که من را به سلول انفرادی بردند.
جای وحشتناکی بود.
اشکهایم بیاختیار سرازیر شد.
نمیدانستم از ترس است یا از ناعادلانه متهم شدن.
من هیچوقت چنین چیزی را از خدا نخواسته بودم.
ساعتها در سلول، با فکرهایی که نابودم میکردند، گذشت…
تهیونگ:
باید منتظر حکم بمونم و بعد کاری بکنم.
درسته از هم خیلی دوریم، اما اگه لازم باشه، به آلمان میرم.
یک هفته بعد…
بالاخره دادگاه تشکیل شد.
از جهنمِ انفرادی بیرون آمدم و وارد دادگاه شدم.
باز هم همان حسها برگشت.
نفس عمیقی کشیدم…
قاضی وارد شد…
ادامه دارد…
---پایان پارت دو
جونگکوک: من کاری نکردم! من فقط میخواستم کمکش کنم!
مأمور: به من نگو؛ توی دادگاه توضیح میدی!
دستبند به دستم خورد. قلبم تند و نامنظم میزد.
یعنی قراره چی بشه؟ زندان؟
نفس عمیقی کشیدم و زیر لب زمزمه کردم:
«من کاری نکردم… پس نباید نگران باشم.»
خیلی زود، تمام رسانهها از این خبر پر شد.
دو روز بعد، دادگاه تشکیل شد…
تهیونگ:
خبرها رو دیدم. این یعنی چی؟
جونگکوک هیچوقت همچین کاری نمیکنه.
امروز دادگاه داره… اگه زندان بیفته چی؟
نه… نه… صبر میکنم تا دادگاه تموم بشه…
جونگکوک:
حس خوبی نداشتم؛ انگار واقعاً مجرم بودم، در حالی که بیگناه بودم.
عاقبتِ کاری که از سرِ خیر انجام داده بودم، به اینجا کشیده شده بود.
وقتی وارد دادگاه شدم، دستهام میلرزید.
استرس، تمام وجودم رو گرفته بود…
سه ساعت بعد
جلسهی دادگاه به پایان رسید.
قاضی اعلام کرد که حکم در جلسهی بعدی صادر میشود.
باز هم بیگناهیام ثابت نشد…
قضیه را با جزئیات کامل توضیح دادم و هرچقدر توانستم با متهم بودنم مقابله کردم.
غرق همین فکرها بودم که من را به سلول انفرادی بردند.
جای وحشتناکی بود.
اشکهایم بیاختیار سرازیر شد.
نمیدانستم از ترس است یا از ناعادلانه متهم شدن.
من هیچوقت چنین چیزی را از خدا نخواسته بودم.
ساعتها در سلول، با فکرهایی که نابودم میکردند، گذشت…
تهیونگ:
باید منتظر حکم بمونم و بعد کاری بکنم.
درسته از هم خیلی دوریم، اما اگه لازم باشه، به آلمان میرم.
یک هفته بعد…
بالاخره دادگاه تشکیل شد.
از جهنمِ انفرادی بیرون آمدم و وارد دادگاه شدم.
باز هم همان حسها برگشت.
نفس عمیقی کشیدم…
قاضی وارد شد…
ادامه دارد…
---پایان پارت دو
- ۱۵۱
- ۰۲ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط