یک روانی
𝑷𝒂𝒓𝒕 𝟔
(یک روانی)
چند ساعت گذشت و جیمینو بردن بازداشتگاه و ازش سوال هایی پرسیدن
علامت پلیس:€
€خب.... چرا ا.ت رو دزدیدی؟ و نقشهت چی بود؟
+چون عاشقش بودم من هیچی نقشه ای نداشتم و فقط میخواستم اونم عاشق من بشه*بی حس و سرد
€کسی که عاشقه بنظرت این بلاهارو سر معشوقش میاره؟ من باهات بازی ندارم پس بگو واقعیتو! وگرنه به ضرر خودت تموم میشه
+اههععهه*خنده و قهقهه
€ مرتیکه زبون آدم حالیت نمیشه؟*جدی و یهو ترسناک شد
+ من دارم واقعیتو میگم پس احمق بازی درنیار و با اعصابم بازی نکن!*عربده
مرد برا یلحظه ترسید! چون تاحالا همچین سایکویی ندیده بود
سعی کرد دوباره سوال رو بپرسه و اینبار با ارامش
€ببین من نه میخوام تورو عصبانی کنم نه وقت خودمو تلف کنم*آروم و با آرامش
پس لطفا باهام همکاری کن!
چرا..اون..دخترو..دزدیدی..و..زندانیش کردی؟*کلمه به کلمه و اروم
ویو جیمین
این مرتیکه خیلی داره میره رو مخم یه حسی
جیمین بزن نابودش کن!نه وقتتو تلف کن و نه اعصابتو خورد کن!
جیمین همونکارو کرد
محکم گلوی مرد رو گرفت و کوبوند به دیوار سرد
تو صورتش داد زد
+ مرتیکه دارم بهت واقعیتو میگم!*عربده خیلی بلند
چرا با اعصابو روانم بازی میکنییییی*عربده
مرد سریع یه آمپول که توش ارامبخش بود به جیمین تزریق کرد
جیمین از حال رفت و مرد به همراه چندتا از پلیسا جیمین رو به یه سلول بردن
چند ساعت بعد
جیمین بهوش اومد و اروم چشماشو باز کرد
و دید که تو یه سلول هستش
دوباره فکر ا.ت اومد تو سرش!
ویو جیمین
یعنی الان ا.ت من داره چیکار میکنه؟
حالش خوبه؟ کجاست؟*هزاران فکر دیگه
ویو جیمین
یهو صدایی اومد؛صدای پلیس بود
€هعی... اروم میارمت بیرون اگه خطایی ازت سر بزنه خودت میدونی!
و جیمین رو اروم از سلولش آورد بیرون.جیمین رو بردن به یک اتاقی و در همین حین یهو صدایی از بیرون اومد
جیمین سرش رو برگردوند و با چیزی مواجه شد!
ویو جیمین
اون....
ادامه دارد...
🩶🩶
(یک روانی)
چند ساعت گذشت و جیمینو بردن بازداشتگاه و ازش سوال هایی پرسیدن
علامت پلیس:€
€خب.... چرا ا.ت رو دزدیدی؟ و نقشهت چی بود؟
+چون عاشقش بودم من هیچی نقشه ای نداشتم و فقط میخواستم اونم عاشق من بشه*بی حس و سرد
€کسی که عاشقه بنظرت این بلاهارو سر معشوقش میاره؟ من باهات بازی ندارم پس بگو واقعیتو! وگرنه به ضرر خودت تموم میشه
+اههععهه*خنده و قهقهه
€ مرتیکه زبون آدم حالیت نمیشه؟*جدی و یهو ترسناک شد
+ من دارم واقعیتو میگم پس احمق بازی درنیار و با اعصابم بازی نکن!*عربده
مرد برا یلحظه ترسید! چون تاحالا همچین سایکویی ندیده بود
سعی کرد دوباره سوال رو بپرسه و اینبار با ارامش
€ببین من نه میخوام تورو عصبانی کنم نه وقت خودمو تلف کنم*آروم و با آرامش
پس لطفا باهام همکاری کن!
چرا..اون..دخترو..دزدیدی..و..زندانیش کردی؟*کلمه به کلمه و اروم
ویو جیمین
این مرتیکه خیلی داره میره رو مخم یه حسی
جیمین بزن نابودش کن!نه وقتتو تلف کن و نه اعصابتو خورد کن!
جیمین همونکارو کرد
محکم گلوی مرد رو گرفت و کوبوند به دیوار سرد
تو صورتش داد زد
+ مرتیکه دارم بهت واقعیتو میگم!*عربده خیلی بلند
چرا با اعصابو روانم بازی میکنییییی*عربده
مرد سریع یه آمپول که توش ارامبخش بود به جیمین تزریق کرد
جیمین از حال رفت و مرد به همراه چندتا از پلیسا جیمین رو به یه سلول بردن
چند ساعت بعد
جیمین بهوش اومد و اروم چشماشو باز کرد
و دید که تو یه سلول هستش
دوباره فکر ا.ت اومد تو سرش!
ویو جیمین
یعنی الان ا.ت من داره چیکار میکنه؟
حالش خوبه؟ کجاست؟*هزاران فکر دیگه
ویو جیمین
یهو صدایی اومد؛صدای پلیس بود
€هعی... اروم میارمت بیرون اگه خطایی ازت سر بزنه خودت میدونی!
و جیمین رو اروم از سلولش آورد بیرون.جیمین رو بردن به یک اتاقی و در همین حین یهو صدایی از بیرون اومد
جیمین سرش رو برگردوند و با چیزی مواجه شد!
ویو جیمین
اون....
ادامه دارد...
🩶🩶
- ۱.۴k
- ۱۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط