شبی بود،
که دست‌هایم از دستِ تو جدا شد
و جهان بی‌آنکه چیزی بفهمد،
به چرخیدن ادامه داد.
باد، از لای پنجره
بویِ نبودنت را آورد،
و من فهمیدم
که هیچ بادی
بی‌دلیل نمی‌وزد.
نیمه‌شب،
تبِ نامِ تو
در پوستِ تنم دوید،
مثل نوری که از خاطره‌ی خورشید
به سنگِ سردی پناه برده باشد.
از تو گفتم،
به آسمان،
به ماهِ خسته‌ای
که مرا نگاه می‌کرد
مثلِ مادری که می‌داند
دخترش دیگر برنمی‌گردد.
صبحِ همان شب بود،
و باران، بی‌هیچ قراری
بر شیشه‌ها می‌کوبید...
می‌گفتند هوا گرفته است،
اما من می‌دانستم
ابرها به عیادتِ من آمده‌اند.
هر قطره،
نامِ تو را می‌دانست،
و هر خیابان
ردّی از تو را به دوش می‌کشید.
و من،
در میانِ باران،
دوباره به یادت افتادم
نه به امیدِ بازگشت،
که به احترامِ دردی
که هنوز زیباست...🦋🦋

عصرت بخیرومفرح محبوبم❤🌹

#saharshehim💖
دیدگاه ها (۰)

تو بگو چشم هایت ...تشنه کدامین نسیم آشناییست که هر روز ........

هزار شب نشسته ام ، به پای چشم های تورهـا نمی کنـد مـرا ، هـو...

از تو می گویم غزل با این دل شیدایی امشاعر چشم فریبا ، خالق ز...

آمان داغلار آمان داغلار سینم داغلی آمان داغلاریاردان بیر خبر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط