Wounded butterfly
🦋 Wounded butterfly 🦋
Part 5
ویو ایزول :
از طرز در زدنش فهمیدم یونگیه و گفتم بیاد داخل
یونگی با یه حالت ناراحت و چشمای پف کرده از در اتاق وارد شد و گفت
یونگی : مامان میشه درمورد یچیزی باهات حرف بزنم ؟
ایزول: بگو پسر قشنگم ، اول بیا بشین بعد بگو.
یونگی رفت پیش مادرش رو تخت نشست و دست مادرشو گرفت و بوسه ای روشون گذاشت و گفت
یونگی: مامان من میدونم کار اشتباهی کردم اما واقعا دست من نبوده و نیست ، یعنی اینکه .........
وسط حرفش گفتم : مگه چیکار کردی پسرم که انقدر استرس داری؟
یونگی کمی مکث کرد و در اخر خیلی اروم زیر لب گفت
یونگی : عاشق شدم مامان .
هم خوشحال بودم هم استرس جانگ هی تمام وجودمو در بر گرفته بود که نکنه بلایی سر ینگی یا حتی اون دختر بیچاره بیاره . استرسم رو پشت لبخندم پنهون کردم و گفتم
ایزول: اینکه خیلی خوبه پسرم .
دوست نداشتم اینو بگم ولی با دودلی گفتم نمیخواستم حس کنه منم زیر فشار میزارمش ولی بالاخره گفتم : ولی .... پدرت چی ؟ قراره ماه دیگه ریاست باند رو بهت بده و تو ......... قرار نبود به این زودی وارد بازی با احساسات بشی
یونگی : میدونم به خاطر همین امدم باهات حرف بزنم مامان . (با ترس و استرس) خواهش میکنم مامان یه کاری بکن .
منم چاره ای جز تظاهر به به خونسردی نداشتم . پس با خونسردی و اطمینان به صورت رنگ پریدش نگاه کردم و گفتم
ایزول : وا اینکه چیزی نیست نکنه منو دسته کم گرفتی ؟ هاااا اگه اینکارو کردی اشتباه کردی . حالا هم برو بخواب با خیال راحت. تا فردا ببینم این دختر خوشگل کیه که دل پیشی کوچولو منو برده
یونگی کمی رنگش باز شد و یه لبخند کوچولو زد و دوباره دست مادرش رو بوسید اما اینبار طولانی تر و از مادر تشکر کرد و بعد شب بخیر گفتن از اتاق بیرون رفت
یونگی خوابید ولی من با فکر و خیال اینکه چی قراره پیش بهیتد خوابش نبرد .
ولی یه مشکلی وجود داشت اونم اینکه جانگ هی پدرش حرفای اون دورو شنیده بود و خون جلوی چشماشو گرفته بود.................
ادامه دارد💜🩷❤️🤍
Part 5
ویو ایزول :
از طرز در زدنش فهمیدم یونگیه و گفتم بیاد داخل
یونگی با یه حالت ناراحت و چشمای پف کرده از در اتاق وارد شد و گفت
یونگی : مامان میشه درمورد یچیزی باهات حرف بزنم ؟
ایزول: بگو پسر قشنگم ، اول بیا بشین بعد بگو.
یونگی رفت پیش مادرش رو تخت نشست و دست مادرشو گرفت و بوسه ای روشون گذاشت و گفت
یونگی: مامان من میدونم کار اشتباهی کردم اما واقعا دست من نبوده و نیست ، یعنی اینکه .........
وسط حرفش گفتم : مگه چیکار کردی پسرم که انقدر استرس داری؟
یونگی کمی مکث کرد و در اخر خیلی اروم زیر لب گفت
یونگی : عاشق شدم مامان .
هم خوشحال بودم هم استرس جانگ هی تمام وجودمو در بر گرفته بود که نکنه بلایی سر ینگی یا حتی اون دختر بیچاره بیاره . استرسم رو پشت لبخندم پنهون کردم و گفتم
ایزول: اینکه خیلی خوبه پسرم .
دوست نداشتم اینو بگم ولی با دودلی گفتم نمیخواستم حس کنه منم زیر فشار میزارمش ولی بالاخره گفتم : ولی .... پدرت چی ؟ قراره ماه دیگه ریاست باند رو بهت بده و تو ......... قرار نبود به این زودی وارد بازی با احساسات بشی
یونگی : میدونم به خاطر همین امدم باهات حرف بزنم مامان . (با ترس و استرس) خواهش میکنم مامان یه کاری بکن .
منم چاره ای جز تظاهر به به خونسردی نداشتم . پس با خونسردی و اطمینان به صورت رنگ پریدش نگاه کردم و گفتم
ایزول : وا اینکه چیزی نیست نکنه منو دسته کم گرفتی ؟ هاااا اگه اینکارو کردی اشتباه کردی . حالا هم برو بخواب با خیال راحت. تا فردا ببینم این دختر خوشگل کیه که دل پیشی کوچولو منو برده
یونگی کمی رنگش باز شد و یه لبخند کوچولو زد و دوباره دست مادرش رو بوسید اما اینبار طولانی تر و از مادر تشکر کرد و بعد شب بخیر گفتن از اتاق بیرون رفت
یونگی خوابید ولی من با فکر و خیال اینکه چی قراره پیش بهیتد خوابش نبرد .
ولی یه مشکلی وجود داشت اونم اینکه جانگ هی پدرش حرفای اون دورو شنیده بود و خون جلوی چشماشو گرفته بود.................
ادامه دارد💜🩷❤️🤍
- ۴.۰k
- ۲۶ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط