ماه بعد
۴ ماه بعد
تهیونگ(جیغ)
_جانم....
تهیونگ وقتشه
_باشه...باشه تو اروم باش....وای خدا
تهیونگ سریع لباس پوشید و کلید ماشین برداشت و به هایا کمک کرد بشین تو ماشین خودش نشست پشت فرمون شروع کرد رانندگی بکنه
با سرعت زیاد میروند بعد از چند دقیقه پیش بیمارستان نگه داشت...
هایا رو روی تخت گذاشته بودم و داشتن میبردند اتاق عمل....
تهیونگ دنبال تخت رفت و با بغضی مردونه گفتم
_قوربونت برم نترس
اینو گفت که تخت رفت توی اتاق عمل و تهیونگ روی صندلی به انتظار نشست....
حدود چهل دقیقه گذشته بود که صدای گریه و جیغ نوزادی بلند شد...
تهیونگ از بابت بچه خیالش راحت شده بود اما هایا....
دکتر از اتاق عمل اومد بیرون تهیونگ به جلو پرتاب شد و گفت
_دکتر خواهش میکنم بگید حال هر دوشون خوبه
&آقای کیم اروم باشید حال هر دوشون خوبهعم حال دخترتون هم حال زن تون
_ممنونم دکتر ممنونم
بعد از اینکه دکتر رفت یه تخت کوچیک اومد بیرون که توش بچه داشت گریه میکرد تهیونگ رفت جلو شروع کرد با دخترشون صحبت بکنه
_جان دخترم بلاخره اومدی...بابایی خیلی نگرانتون بود...
بچه اروم شده بود
چشماش مثل هایا بود گونه هاش....
تخت کوچولو از جلوش رد شد و هایا رو با تخت آوردن بیرون بیهوش بود صورتش مثل گچ سفید بود...
....................................
هایا رو برده بودن توی اتاقی تهیونگ کنارش نشسته بود که یهو چشماش باز کرد
تهیونگ...
_جانم خانومم
بچمون
_حالش خوبه خوابیده
تهیونگ اینو گفت پیشونی هایا رو بوسید و با اشک توی چشماش گفت
_خیلی نگرانت بودم
هایا دستش آورد بالا اشک تهیونگ پاک کرد و گفت
کسی نباید گریه مرد منو ببینه
بچه شروع کرد گریه کنه گرسنش بود
تهیونگ آروم گذاشت توی بغل هایا و بچه شروع کرد شیر بخوره....
_اسمش و بزاریم دایانا....
آره قشنگه
یکسال گذشت
توی این یکسال هم دختر کوچولوشون یکساله شده بود...
_دایانا
از وقتی بچه اومده بهم اهمیت نمیدی...
_هایا من....
شوخی کردم(لبخند)
تهیونگ رفت جلو بوسه کوتاهی به لب های هایا زد و گفت
_ازت ممنونم که کپی مثل خودت بهم کادو دادی...
این شد پایان دراما های هایا و شوهر تجاری اش ....
از اون قرار داد هیچ خبری نبود و همدیگه رو خیلی دوست داشتن و حتی میتوانستد جان خودشان را برای یک دیگر فدا کنند....
پایان خوش~
پارت آخر....
نظر تون دربارش و بگید :)
پیشنهادی دارید بگید
تهیونگ(جیغ)
_جانم....
تهیونگ وقتشه
_باشه...باشه تو اروم باش....وای خدا
تهیونگ سریع لباس پوشید و کلید ماشین برداشت و به هایا کمک کرد بشین تو ماشین خودش نشست پشت فرمون شروع کرد رانندگی بکنه
با سرعت زیاد میروند بعد از چند دقیقه پیش بیمارستان نگه داشت...
هایا رو روی تخت گذاشته بودم و داشتن میبردند اتاق عمل....
تهیونگ دنبال تخت رفت و با بغضی مردونه گفتم
_قوربونت برم نترس
اینو گفت که تخت رفت توی اتاق عمل و تهیونگ روی صندلی به انتظار نشست....
حدود چهل دقیقه گذشته بود که صدای گریه و جیغ نوزادی بلند شد...
تهیونگ از بابت بچه خیالش راحت شده بود اما هایا....
دکتر از اتاق عمل اومد بیرون تهیونگ به جلو پرتاب شد و گفت
_دکتر خواهش میکنم بگید حال هر دوشون خوبه
&آقای کیم اروم باشید حال هر دوشون خوبهعم حال دخترتون هم حال زن تون
_ممنونم دکتر ممنونم
بعد از اینکه دکتر رفت یه تخت کوچیک اومد بیرون که توش بچه داشت گریه میکرد تهیونگ رفت جلو شروع کرد با دخترشون صحبت بکنه
_جان دخترم بلاخره اومدی...بابایی خیلی نگرانتون بود...
بچه اروم شده بود
چشماش مثل هایا بود گونه هاش....
تخت کوچولو از جلوش رد شد و هایا رو با تخت آوردن بیرون بیهوش بود صورتش مثل گچ سفید بود...
....................................
هایا رو برده بودن توی اتاقی تهیونگ کنارش نشسته بود که یهو چشماش باز کرد
تهیونگ...
_جانم خانومم
بچمون
_حالش خوبه خوابیده
تهیونگ اینو گفت پیشونی هایا رو بوسید و با اشک توی چشماش گفت
_خیلی نگرانت بودم
هایا دستش آورد بالا اشک تهیونگ پاک کرد و گفت
کسی نباید گریه مرد منو ببینه
بچه شروع کرد گریه کنه گرسنش بود
تهیونگ آروم گذاشت توی بغل هایا و بچه شروع کرد شیر بخوره....
_اسمش و بزاریم دایانا....
آره قشنگه
یکسال گذشت
توی این یکسال هم دختر کوچولوشون یکساله شده بود...
_دایانا
از وقتی بچه اومده بهم اهمیت نمیدی...
_هایا من....
شوخی کردم(لبخند)
تهیونگ رفت جلو بوسه کوتاهی به لب های هایا زد و گفت
_ازت ممنونم که کپی مثل خودت بهم کادو دادی...
این شد پایان دراما های هایا و شوهر تجاری اش ....
از اون قرار داد هیچ خبری نبود و همدیگه رو خیلی دوست داشتن و حتی میتوانستد جان خودشان را برای یک دیگر فدا کنند....
پایان خوش~
پارت آخر....
نظر تون دربارش و بگید :)
پیشنهادی دارید بگید
- ۳.۲k
- ۱۷ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط