دید مجنون را یکی صحرانورد

دید مجنون را یکی صحرانورد

در میان بادیه بنشسته فرد

ساخته بر ریگ ز انگشتان قلم

می زند حرفی به دست خود رقم

گفت ای مفتونِ شیدا چیست این؟

می‌نویسی نامه؛ سوی کیست این؟

هر چه خواهی در سوادش رنج برد

تیغ صرصر خواهدش حالی سترد

کی به لوح ریگ باقی ماندش؟

تا کسی دیگر پس از تو خواندش؟

گفت شرح حسن لیلی می‌دهم

خاطر خود را تسلی می‌دهم

می‌نویسم نامش اول وز قفا

می‌نگارم نامه عشق و وفا

نیست جز نامی ازو در دست من

زان بلندی یافت قدر پست من

ناچشیده جرعه‌ای از جام او

عشق‌بازی می‌کنم با نام او
دیدگاه ها (۱۸)

ه هنوز من نبودم که تو در دلم نشستیتو نه مثل آفتابی که حضور و...

زندگی نیست بجز نم نم باران بهار#سهراب_سپهری

هرکه افتاد ز پا، خاک نشین من بودمهرکه آمد به زمین، نقش زمین ...

سلام ای همیشه دلم پیش تو سرم مانده بر دست تشویش تو سلام ای ن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط