ه هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

ه هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد

دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن

تو چو روی باز کردی دَرِ ماجرا ببستی

نظری به دوستان کن که هزار بار از آن بِه

که تحیّتی نویسی و هدیتی فرستی

دل دردمند ما را که اسیر توست یارا

به وصالْ مرهمی نِه چو به انتظار خستی

نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هَیجا

تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی

برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را

تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی

دل هوشمند باید که به دلبری سپاری

که چو قبله‌ایت باشد بِه از آن که خود پرستی

چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد

چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی

گِله از فراق یاران و جفای روزگاران

نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی
دیدگاه ها (۶)

زندگی نیست بجز نم نم باران بهار#سهراب_سپهری

دید مجنون را یکی صحرانورددر میان بادیه بنشسته فردساخته بر ری...

هرکه افتاد ز پا، خاک نشین من بودمهرکه آمد به زمین، نقش زمین ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط