باد، آرامـ از میان پنجرهی نیمهباز عبور میکند و پردهی نازکـ را به لرزه درمیآورد.
صدای خفیفـ پارچهای که در هوا میرقصد، مثل نجواهای یکـ روح خاموش استـ.
در آپارتمان کوچکـ و کمـ نورمـ نشستهامـ، زانوهایمـ را در آغوش گرفتهامـ و به سایههای دیوار خیره شدهامـ.
هیچ صدایی از بیرون نمیآید. یا شاید همـ میآید، اما من دیگر قدرتـ شنیدنشان را ندارمـ.
.
همیشه فکر میکردمـ تنهایی، چیزی بیرونی استـ،
چیزی که از نبود دیگران نشأتـ میگیرد.
اما حالا میدانمـ که تنهایی، یکـ چیز درونی استـ،
چیزی که درونتـ رشد میکند و شاخههایش را تا دورترین نقاط روحتـ میگستراند. انگار درختی استـ که در قلبـ آدمـ ریشه میدواند و کمـ کـمـ با برگـ های بیصدا و سردش، تمامـ روزنههای امید را میپوشاند.
.
دیگر مدتـ هاستـ که برای خودمـ قهوه میریزمـ و همانطور که بخار داغش به صورتمـ میخورد، به نقطهای نامعلومـ خیره میشومـ. گاهی تصور میکنمـ که صدای قدمـ های کسی را پشتـ در میشنومـ، اما وقتی در را باز میکنمـ، چیزی جز سکوتـ نیستـ. سکوتی که به طرز بیرحمانهای خالص استـ، آنقدر که میتوانمـ وزنش را حس کنمـ، مثل مهی که آرامـ آرامـ دور گردنمـ حلقه میزند.
.
تنهایی، چیز عجیبی استـ. اول فکر میکنی که مثل یکـ مهمان ناخوانده استـ که روزی خواهد رفتـ. اما بعد متوجه میشوی که نهتنها نمیرود، بلکه در همهجا جا خوش میکند.
در لابلای کتابـ هایی که دیگر خواندنی نیستند،
در میان فنجانهای خالی قهوهای که هرگز از روی میز جمع نمیشوند،
در چینهای نامرتبـ تختخوابی که مدتـ هاستـ گرمـ نشده استــ.
.
مدتی پیش سعی کردمـ خاطراتـ گذشته را مرور نکنمـ. سعی کردمـ اسمـ ها و چهرهها را به عقبـ برانمـ. اما حافظهی انسان، خیانتکاری استـ که هرگز رهایتـ نمیکند. یکـ روز، بیخبر، از گوشهای که انتظارش را نداری سر برمیآورد و تو را به درون میکشد. دستتـ را میگیرد و دوباره به همان لحظاتی میبرد که میخواستی فراموش کنی.
.
شاید روزی این تنهایی پایان یابد. شاید روزی صدای در به گوش برسد، کسی بیاید که بتواند این درختـ بیروح را از ریشه درآورد. اما تا آن روز، من اینجا هستمـ. در این آپارتمان کوچکـ، با سایههای روی دیوار، با قهوهای که دیگر هیچ طعمی ندارد،
و با تنهاییای که مثل یکـ دوستـ قدیمی،
کنارمـ نشسته استــ...🦋🦋
وجدانا دای بسدیی؟ نه واخ منیم دردیمی بیلسن پس.گویما حسرتونن اولم
صدای خفیفـ پارچهای که در هوا میرقصد، مثل نجواهای یکـ روح خاموش استـ.
در آپارتمان کوچکـ و کمـ نورمـ نشستهامـ، زانوهایمـ را در آغوش گرفتهامـ و به سایههای دیوار خیره شدهامـ.
هیچ صدایی از بیرون نمیآید. یا شاید همـ میآید، اما من دیگر قدرتـ شنیدنشان را ندارمـ.
.
همیشه فکر میکردمـ تنهایی، چیزی بیرونی استـ،
چیزی که از نبود دیگران نشأتـ میگیرد.
اما حالا میدانمـ که تنهایی، یکـ چیز درونی استـ،
چیزی که درونتـ رشد میکند و شاخههایش را تا دورترین نقاط روحتـ میگستراند. انگار درختی استـ که در قلبـ آدمـ ریشه میدواند و کمـ کـمـ با برگـ های بیصدا و سردش، تمامـ روزنههای امید را میپوشاند.
.
دیگر مدتـ هاستـ که برای خودمـ قهوه میریزمـ و همانطور که بخار داغش به صورتمـ میخورد، به نقطهای نامعلومـ خیره میشومـ. گاهی تصور میکنمـ که صدای قدمـ های کسی را پشتـ در میشنومـ، اما وقتی در را باز میکنمـ، چیزی جز سکوتـ نیستـ. سکوتی که به طرز بیرحمانهای خالص استـ، آنقدر که میتوانمـ وزنش را حس کنمـ، مثل مهی که آرامـ آرامـ دور گردنمـ حلقه میزند.
.
تنهایی، چیز عجیبی استـ. اول فکر میکنی که مثل یکـ مهمان ناخوانده استـ که روزی خواهد رفتـ. اما بعد متوجه میشوی که نهتنها نمیرود، بلکه در همهجا جا خوش میکند.
در لابلای کتابـ هایی که دیگر خواندنی نیستند،
در میان فنجانهای خالی قهوهای که هرگز از روی میز جمع نمیشوند،
در چینهای نامرتبـ تختخوابی که مدتـ هاستـ گرمـ نشده استــ.
.
مدتی پیش سعی کردمـ خاطراتـ گذشته را مرور نکنمـ. سعی کردمـ اسمـ ها و چهرهها را به عقبـ برانمـ. اما حافظهی انسان، خیانتکاری استـ که هرگز رهایتـ نمیکند. یکـ روز، بیخبر، از گوشهای که انتظارش را نداری سر برمیآورد و تو را به درون میکشد. دستتـ را میگیرد و دوباره به همان لحظاتی میبرد که میخواستی فراموش کنی.
.
شاید روزی این تنهایی پایان یابد. شاید روزی صدای در به گوش برسد، کسی بیاید که بتواند این درختـ بیروح را از ریشه درآورد. اما تا آن روز، من اینجا هستمـ. در این آپارتمان کوچکـ، با سایههای روی دیوار، با قهوهای که دیگر هیچ طعمی ندارد،
و با تنهاییای که مثل یکـ دوستـ قدیمی،
کنارمـ نشسته استــ...🦋🦋
وجدانا دای بسدیی؟ نه واخ منیم دردیمی بیلسن پس.گویما حسرتونن اولم
- ۷۹۹
- ۰۵ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط