چنان که می دانید فقر دو دندان دارد آقایان خانم ها یک د
چنان که می دانید فقر، دو دندان دارد آقایان، خانم ها. یک دندان کُند که به تدریج غرور و شخصیت و آرمان ها و ایده ها و عزت نفست را می کُشَد. یک دندان تیز، که به ثانیه ای جهانت را، رویایت را، آرزویت را، عشقت را، بهارت را غارت می کند و روحت را می درد. من بچه ایرانم، و بچه های ایران همه درد هر دو دندان فقر را کشیده اند.
دندان کند فقر، زیستن متمادی در نداری است، طوری که یاد می گیری کیفیت را فدای کمیت کنی. بیا برایت مثالهای ساده بزنم: درمیوه فروشی میوه های مرغوب را نه، درشت ها را نه، مناسب تر ها را انتخاب کنی. مناسب یعنی ارزان تر. مناسب یعنی پولت می رسد. یعنی زیستن به اندازه جیبت، نه به اندازه سلیقه ات. کم کم عادت میکنی و دیگر اصلا به میوه های نوبرانه برای همسر باردارت، به ماهی سفید و سبزی پلو برای دلبری از شوهر خسته ات، به کفش و لباس خارجی برای بچه هایت و حتی به آجیل شب عید فکر نمی کنی که عاشقش هستی. در محل کاربه توهین ها تن می دهی یابه نگاه های هرزه یا به زبان های تیغدار، چون آموخته ای یک روز بیکاری یعنی دو روزعقب افتادن ازخرج خانه و اجاره و مصیبت. دایره انتخاب های عاطفی ات محدود میشود به دو گزینه: دل بردن ازداراهای دماغ سربالای توهین گر و تحمل توهینی که بالاخره یک روز از راه می رسد و امیدبستن به یک روزعاقبت دل دادن او به مثابه راهی برای فرار ازروزهای مندرس عاصی، یا پلکیدن با ندارهایی شبیه خودت. باشد که با هم پیرشوید، در خوشی و ناخوشی.
دندان تیز فقر در بزنگاه های عمرت از راه می رسد. در انتخابهای مهم. در مناسبت های مهم زندگیت: یک مراسم خواستگاری را فرض کن وقتی با دسته گلی معمولی به قصر پدر دختر دلخواهت رفته ای و تو را با سرایدار خانه بغلی اشتباه می گیرند. دارم برایت مثالهای ساده می زنم. دخترنابغه ای را فرض کن که پزشکی نخواند، چون خانواده اش به او پای دار قالی بیشتر نیازداشتند.
تمام این ها را نوشتم که بنویسم در چهل سالگی انقلاب پابرهنه ها، فقر درکشور من یک امرجمعی شده. دقیقا فقرمالی را می گویم، نه شعارهای شیک دلربایی مثل فقر فرهنگی. نداری دارد ما را بی عزت می کند. داریم بی رویا می شویم. حالا اگر دوباره پسربچه شوم و خانم نیکبختان روی تخته سبز کلاس پنجم دبستان رازی برای موضوع انشا بنویسد: علم بهتراست یا ثروت؟ حتما مینویسم ثروت خانم جان، ثروت. درکشوری که خداوندش اسکناس است، خدا رحمت کند دانستگی را.
من پسر ایرانم. یکی از شما. یکی از همین مردم بی امید، مردم بی لبخند، مردم خشمگین، مردم ندار. مردم بی عزت. مردم بی غرور. مردم سر به زیر در مواجهه با زندگی. مردم ازهم متنفر در هر مواجهه انسانی ساده. حالا فردا باز برایتان از عشقهای هر روزم خواهم نوشت، بدون این که بگویم چقدر برای معاشرت ساده ای خسته ام. و شما برایم نشانگرهای قلب و تایید می فرستید، بدون این که به روی خودتان بیاورید چقدر برای هر معاشرت ساده ای خسته اید. من از زن زیبایی می نویسم که در تاکسی کنارم نشسته بود و بوی باهار می داد، بدون این که به روی خودم بیاورم جوراب فروش خسته ای که در ایستگاه اتوبوس آخرشب خوابش برده بود، منم. و شما وانمود می کنید دلتان ضعف می رود برای شهری که پر از خرمالو و بچه و گربه و مهربانی است، بدون این که اشاره ای به گریه های بی صدا جلوی آینه توالت بکنید.
بر من ببخشایید که زبانم تند است و تلخ. آمده بودم بگویم پشت نقاب خندان همه دلقکهای دنیا، ابرهای پاییز مستقرند.
همین ...
دندان کند فقر، زیستن متمادی در نداری است، طوری که یاد می گیری کیفیت را فدای کمیت کنی. بیا برایت مثالهای ساده بزنم: درمیوه فروشی میوه های مرغوب را نه، درشت ها را نه، مناسب تر ها را انتخاب کنی. مناسب یعنی ارزان تر. مناسب یعنی پولت می رسد. یعنی زیستن به اندازه جیبت، نه به اندازه سلیقه ات. کم کم عادت میکنی و دیگر اصلا به میوه های نوبرانه برای همسر باردارت، به ماهی سفید و سبزی پلو برای دلبری از شوهر خسته ات، به کفش و لباس خارجی برای بچه هایت و حتی به آجیل شب عید فکر نمی کنی که عاشقش هستی. در محل کاربه توهین ها تن می دهی یابه نگاه های هرزه یا به زبان های تیغدار، چون آموخته ای یک روز بیکاری یعنی دو روزعقب افتادن ازخرج خانه و اجاره و مصیبت. دایره انتخاب های عاطفی ات محدود میشود به دو گزینه: دل بردن ازداراهای دماغ سربالای توهین گر و تحمل توهینی که بالاخره یک روز از راه می رسد و امیدبستن به یک روزعاقبت دل دادن او به مثابه راهی برای فرار ازروزهای مندرس عاصی، یا پلکیدن با ندارهایی شبیه خودت. باشد که با هم پیرشوید، در خوشی و ناخوشی.
دندان تیز فقر در بزنگاه های عمرت از راه می رسد. در انتخابهای مهم. در مناسبت های مهم زندگیت: یک مراسم خواستگاری را فرض کن وقتی با دسته گلی معمولی به قصر پدر دختر دلخواهت رفته ای و تو را با سرایدار خانه بغلی اشتباه می گیرند. دارم برایت مثالهای ساده می زنم. دخترنابغه ای را فرض کن که پزشکی نخواند، چون خانواده اش به او پای دار قالی بیشتر نیازداشتند.
تمام این ها را نوشتم که بنویسم در چهل سالگی انقلاب پابرهنه ها، فقر درکشور من یک امرجمعی شده. دقیقا فقرمالی را می گویم، نه شعارهای شیک دلربایی مثل فقر فرهنگی. نداری دارد ما را بی عزت می کند. داریم بی رویا می شویم. حالا اگر دوباره پسربچه شوم و خانم نیکبختان روی تخته سبز کلاس پنجم دبستان رازی برای موضوع انشا بنویسد: علم بهتراست یا ثروت؟ حتما مینویسم ثروت خانم جان، ثروت. درکشوری که خداوندش اسکناس است، خدا رحمت کند دانستگی را.
من پسر ایرانم. یکی از شما. یکی از همین مردم بی امید، مردم بی لبخند، مردم خشمگین، مردم ندار. مردم بی عزت. مردم بی غرور. مردم سر به زیر در مواجهه با زندگی. مردم ازهم متنفر در هر مواجهه انسانی ساده. حالا فردا باز برایتان از عشقهای هر روزم خواهم نوشت، بدون این که بگویم چقدر برای معاشرت ساده ای خسته ام. و شما برایم نشانگرهای قلب و تایید می فرستید، بدون این که به روی خودتان بیاورید چقدر برای هر معاشرت ساده ای خسته اید. من از زن زیبایی می نویسم که در تاکسی کنارم نشسته بود و بوی باهار می داد، بدون این که به روی خودم بیاورم جوراب فروش خسته ای که در ایستگاه اتوبوس آخرشب خوابش برده بود، منم. و شما وانمود می کنید دلتان ضعف می رود برای شهری که پر از خرمالو و بچه و گربه و مهربانی است، بدون این که اشاره ای به گریه های بی صدا جلوی آینه توالت بکنید.
بر من ببخشایید که زبانم تند است و تلخ. آمده بودم بگویم پشت نقاب خندان همه دلقکهای دنیا، ابرهای پاییز مستقرند.
همین ...
- ۳۶.۰k
- ۰۱ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط