اینطوری شروع شد که داشت رد میشد دیدم داره دلمو با خودش

اینطوری شروع شد که داشت رد می‌شد، دیدم داره دلمو با خودش می‌بره.
بلند گفتم ببخشید شما پرنده‌ای؟ وایساد نگام کرد.
گفتم با شمام. گفت پرنده‌ها حرف نمیزنن که...
گفتم درخت نمی‌خوای که رو شاخه‌ش بمونی؟ خندید ،
همونجا واسّادم درخت شدم براش، از بس قشنگ می‌خندید...
اینطوری ادامه دادیم که صبح زود بهش فکر می‌کردم، ظهر براش می‌نوشتم، شب براش میفرستادم. نمی‌خوند.
می‌گفت پرنده‌ها سواد ندارن واسه همینه که می‌تونن آزاد باشن.
گفت نگاه کن، پرنده‌های قفسی کف قفسشون روزنامه‌س...
آخر یه‌بار گفتم پرنده، آشیونت کاشکی باشم.
ترسید. چشماشو بست. خط افتاد رو خنده‌ش.
گفتم شوخی کردم بابا نترس. گفت شوخی هم کرده‌باشی، پرنده جدی می‌ترسه...
اینطوری تموم شد که بهار اومد و یه‌روز دیدم داره ساکشو می‌بنده. گفتم کجا؟
گفت پرنده ها بهار میرن دیگه. گفتم درخت رو نمی برن؟
گفت نه بابا، درخت باید بمونه پیر بشه.
گفتم از این پیرتر؟ گفت یه‌کم جا داری هنوز...
بعد پیشونیمو بوسید، گفتم لب مگه چشه؟
گفت نبوسیدم که، موریانه پیشت جا گذاشتم که زود تموم بشی غصه نخوری.
گفتم این قشنگ‌ترین شکل دوست‌داشتنه. گفت می‌دونم.
بعد پر زد و رفت...
قشنگ بود وقتی می‌رفت، وقتی می‌موند، وقتی کلافه بود، وقتی دوستم نداشت...
بهاره و باید یه قصه شاد بگم.
یکی بود، یکی نبود. اما با این که نبود، قلب اون‌یکی هنوز گرم بود ازش...
سفر بخیر پرنده، یادم تو رو فراموش اما گاهی تو نور صبح برقص و یه بوسه از دور بفرست.
درختت شاخه‌ی محبوب تو رو به هیشکی نمیده.
قول داده، به تو، به خودش، به موریانه‌هایی که جا گذاشتی و حالا رسیدن به قلبش...
پرنده جان بهارت رنگی پنگی...
سفر بی خطر...

ما دوباره عاشق هم میشیم، حالا می‌بینی...
دیدگاه ها (۰)

بی خیال....از عشق برایم نگو...بهانه ات را بیاور که منتظر شنی...

در خواب هاي بَدَم رؤياها دل گرفته اندبيداريم دلتنگیست، که از...

دستش رو قلبم بود.هر وقت می فهمید حالم‌ خوش نیست، همین کار رو...

بهم گفت, عشق ' مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی م...

هر موقع میدیدمش خنده روی لبش بود یه روز بهش گفتم خوشبحالت......

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط