نیستی ومن لحظه هایی که

نیستی ومن لحظه هایی که
دلم گرفته بیکس ترینم
باکه بگویم از درد هایی که مثل خوره به جانم افتادا ند...
باکه بگویم از این دل به تنگ آمده که مطیع هیچ دلبری نمیشود وتنهاتورا میخواهد...
هیچ یادم میکنی دوای دردم من همانم
که حاضربودم خار به چشمم برود اما به پای تو نه ...
همانم که هیچکسی شبیهش تورا دوست ندارد از دوریت مجنون بیابان گرد نمیشود ولحظاتش بایادوخیال توپرنمیشود...
حالا که چندی است دلم گرفته کجایی ؟
از کدام راه بایدبیایم بکدامین کوی تابتوبرسم مگرنمیگفتی تنهایم نمیگذاری
اکنون که غمها بجانم افتاده اند چرا دستانت را ندارم همان دستانی که چون نوازشم میکردغم از دلم میزنود ...
گناه من چقدر سنگین بوده که مرا بدیدارخود نمیخوانی منکه برای تو از غرور وار هرچه که داشتم گذشتم توبگو چه کنم تا برحم ایدت دلت که روزی منزگاه من بود دل بکسی ندادمو ودلتنگیت خانه خرابم کرد چگونه دلت راضی به چنین فراق طولانی میشود برای
آنکه نمیتوانست ساعتی ازتوبیخبربماند راضی مشو که هرشب آرزوی مرگ کنم واجابت نشود ...
در سرم هوایی بجز دیدار روی تونیست
تا بروی دستان دیکران ندیده ایم رخ بنما
اگرهنوز بسرت هوای منست ...
دیدگاه ها (۰)

انصاف نیست ...انصاف نیست که من اینهمه باخون ودل برای تو بنوی...

همینکه نگاه کنی ببینیچندسال گذشته وتوهیچ خاطره ای نداری ،همی...

هرچی گفتی تاالان گفتم‌قبولیه حرف من میزنم توجواب بدی دیگ بسه...

چرا این فکر و خیال ها راحتم‌ نمیزارنچرا وقتی ادم یه خطایی می...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط