پژواک - پارت دهم
کوک هنوز روی صندلی نشسته بود دستها بسته قلبش مثل طبل میزد.
تهیونگ جلویش ایستاده بود و نگاهش هیچ شباهتی به تهدید صرف گذشته نداشت.
چشمانش گرم تر شده بود اما هنوز پر از قدرت و کنترل بود.
بی صدا نزدیک شد قدمهایش روی زمین ساکت و سنگین بود.
دستش را بالا آورد انگار میخواست چیزی لمس کند و آرام روی موهای کوک کشید.
یک شانه ی نامرتب مو انگشتان تهیونگ را به آرامی زیر نور کم تابیده شد.
کوک نفسش را حبس کرد؛ قلبش ریتمش را از دست داد.
تهیونگ خم شد و لبهایش نزدیک گوش کوک آمد
همیشه دوست داشتم بدونم این لبخندت وقتی هیچ کس
نگاهت نمیکنه چطور تغییر میکنه.
کوک سرش را پایین انداخت نمیدانست با عصبانیت حسادت یا گرمای غیر منتظره چه کار کند.
دست تهیونگ روی گونه اش نشست نرم و مطمئن انگار دنیا فقط همین لمس بود و هیچ چیز دیگر مهم نبود.
خرگوشک... تو همیشه انتخاب کردی بازی کنی اما این بار منم بازی رو برات میسازم فقط برای ما
کوک سعی کرد چیزی بگوید اما تهیونگ دستش را روی لبش گذاشت آرام اما محکم
حرف نزن فقط حسش کن.
سكوت اتاق سنگین شد.
صدای نفس هایشان ضربان قلب و قطره های باران روی پنجره ی کوچک تنها صداهای حاضر بودند.
تهیونگ دوباره دستش را روی موهای کوک کشید و کمی صورتش را به سمت خودش چرخاند.
نزدیک بود اما نه آنقدر که بوسه ای اتفاق بیفتد -فقط لمس ،ناز حضور و همان کشش قدیمی که هیچ وقت فراموش نشده بود.
تو از این همه سال هیچ وقت نفهمیدی... من همیشه پشتت بودم خرگوشک حتی وقتی خودت نمیدیدی
کوک نفسش را بیرون داد چشم هایش نیمه باز سرشار از حسی که سالها سرکوب شده بود ترس هیجان و چیزی که می شد عشق نامید.
تو از این همه سال هیچ وقت نفهمیدی... من همیشه پشتت بودم خرگوشک حتی وقتی خودت نمیدیدی
کوک نفسش را بیرون داد چشم هایش نیمه باز سرشار از حسی که سالها سرکوب شده بود ترس هیجان و چیزی که میشد عشق نامید.
تهیونگ عقب رفت اما نگاهش هنوز در کوک قفل بود.
فردا، شروع واقعی بازیه.... و شاید این بار تنها چیزی که میخواد نه بردن توی بازی که داشتن تو باشه
نور چراغ کم سو روی اتاق افتاد و سایه هایشان به هم گره خوردند؛
دو نفر گرفتار بازی ای که فقط خودشون معنیش را می فهمیدند.
کوک هنوز روی صندلی نشسته بود دستها بسته قلبش مثل طبل میزد.
تهیونگ جلویش ایستاده بود و نگاهش هیچ شباهتی به تهدید صرف گذشته نداشت.
چشمانش گرم تر شده بود اما هنوز پر از قدرت و کنترل بود.
بی صدا نزدیک شد قدمهایش روی زمین ساکت و سنگین بود.
دستش را بالا آورد انگار میخواست چیزی لمس کند و آرام روی موهای کوک کشید.
یک شانه ی نامرتب مو انگشتان تهیونگ را به آرامی زیر نور کم تابیده شد.
کوک نفسش را حبس کرد؛ قلبش ریتمش را از دست داد.
تهیونگ خم شد و لبهایش نزدیک گوش کوک آمد
همیشه دوست داشتم بدونم این لبخندت وقتی هیچ کس
نگاهت نمیکنه چطور تغییر میکنه.
کوک سرش را پایین انداخت نمیدانست با عصبانیت حسادت یا گرمای غیر منتظره چه کار کند.
دست تهیونگ روی گونه اش نشست نرم و مطمئن انگار دنیا فقط همین لمس بود و هیچ چیز دیگر مهم نبود.
خرگوشک... تو همیشه انتخاب کردی بازی کنی اما این بار منم بازی رو برات میسازم فقط برای ما
کوک سعی کرد چیزی بگوید اما تهیونگ دستش را روی لبش گذاشت آرام اما محکم
حرف نزن فقط حسش کن.
سكوت اتاق سنگین شد.
صدای نفس هایشان ضربان قلب و قطره های باران روی پنجره ی کوچک تنها صداهای حاضر بودند.
تهیونگ دوباره دستش را روی موهای کوک کشید و کمی صورتش را به سمت خودش چرخاند.
نزدیک بود اما نه آنقدر که بوسه ای اتفاق بیفتد -فقط لمس ،ناز حضور و همان کشش قدیمی که هیچ وقت فراموش نشده بود.
تو از این همه سال هیچ وقت نفهمیدی... من همیشه پشتت بودم خرگوشک حتی وقتی خودت نمیدیدی
کوک نفسش را بیرون داد چشم هایش نیمه باز سرشار از حسی که سالها سرکوب شده بود ترس هیجان و چیزی که می شد عشق نامید.
تو از این همه سال هیچ وقت نفهمیدی... من همیشه پشتت بودم خرگوشک حتی وقتی خودت نمیدیدی
کوک نفسش را بیرون داد چشم هایش نیمه باز سرشار از حسی که سالها سرکوب شده بود ترس هیجان و چیزی که میشد عشق نامید.
تهیونگ عقب رفت اما نگاهش هنوز در کوک قفل بود.
فردا، شروع واقعی بازیه.... و شاید این بار تنها چیزی که میخواد نه بردن توی بازی که داشتن تو باشه
نور چراغ کم سو روی اتاق افتاد و سایه هایشان به هم گره خوردند؛
دو نفر گرفتار بازی ای که فقط خودشون معنیش را می فهمیدند.
- ۱۶.۱k
- ۲۵ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط