غزلی نگفته دارم که کند ز تو حکایت

غزلی نگفته دارم، که کند ز تو حکایت
به چکامه چون سرایم، آنهمه لطف و صفایت

همه دم وصف تو گویم همه شب فکر تو باشم
که تو آیت بهشتی، تو فرشته ای به غایت

تو به جسم نیمه جانم، روح تازه ای دمیدی
چو دم مسیح مانی، که کند زنده هوایت

نه امید با تو بودن، نه توان از تو رستن
تو اگر کنی اشارت، سر و جان کنم فدایت

طاقتم نیست که بینم آن همه جور و جفایت
نزد خود هم نتوانم، که کنم ز تو شکایت

گر چه پیمان بشکستی، تو به چشم واله من
همه حسنی و رضایت، نتوان دید خطایت

به هوای رُخت ای جان ،دل و دین همه بدادم
مرغ دل، به شوق دیدار پر کِشدسوی سرایت...
🌈🦋🦋💜

#عاشقانه
#خاصترینم◦•●◉✿
دیدگاه ها (۰)

دلم میخواهد "عکاس "باشم و "کرشمه ی"چشمانت را به جهان "مخابره...

جانِ بیمارِ مرا نیست ز تو روی سؤالای خوش آن خسته که از دوست ...

نهنگی دید مرگش را، ولی دل را به دریا زدمن از پایان خود آگاهم...

گرچه ز تو هر روزم صد فتنه دگر خیزددر عشق تو هر ساعت دل شیفته...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط