اون شب ات از شدت خستگی و تب بدنش پلکاشو بست ولی خواب عمیق ...

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝
𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟖

اون شب، ات از شدت خستگی و تب بدنش پلکاشو بست، ولی خواب عمیق نرفت.

نفساش هنوز بریده‌بریده بود، بدنش هنوز از لمس‌های کوک می‌لرزید.

کوک اما، اصلاً قصد خوابیدن نداشت. مثل یه نگهبان، کنارش نشست.

سر ات رو گذاشت روی سینه‌ش، دستش رو انداخت دور کمرش و شروع کرد آروم آروم موهاشو نوازش کردن.

چشم‌هاشو به لب‌های نیمه‌باز ات دوخته بود. هر چند دقیقه یه بار خم می‌شد و یه بوسه‌ی کوتاه روی پیشونی یا پلکاش می‌زد.

بعد دوباره لبخند می‌زد و توی گوشش زمزمه می‌کرد:

– بخواب کوچولو… من بیدارم.

ساعت از ۳ گذشت. ات توی خوابش ناله‌ی خفیفی کرد و بدنش تکون خورد.

کوک سریع دستشو گذاشت روی دستای لرزونش، فشار داد و گفت:
– ششش… من اینجام. نترس.

انگار اون لحظه تمام دنیا براش خلاصه شده بود توی همین صحنه: نفسای نرم ات، گرمای بدنش، و لرزشی که باعث می‌شد کوک بیشتر به خودش بچسبونتش.
دیدگاه ها (۱)

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟗همون لحظه گوشی ات روی میز لر...

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭𝟒𝟎ات هنوز با چشمای خیس گوشی رو...

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟕ات هنوز از بوسه‌ی طولانی گیج...

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟔ادامهات با صدای گرفته و نیمه...

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟔ات با گونه‌های سرخ و نفس‌های...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط