همین که از مَرزها گذشت و به هندوستان رسید،،آوازه و توانایی های مرتاضی هندی،چنان ذهنش رو درگیر کرد که تصمیم گرفت شخصاً به دیدارش رود و ملاقات‌ش کند
با زحمت بسیار و جستجوی فراوان،محل اقامتِ مرتاض را پیدا کرد و خودش را به اقامتگاه‌ش رساند
درب زدند و خادمِ مرتاض،درب را گشود
خادم با دیدن علامه و عظمتش جا خورد
پس معذرت خواهی کرد و گفت:از جمله ریاضت های اربابم این است که شش ماه از سال را بیدار است و شش ماه دیگر را خواب،،اکنون هم در خواب هستند و سفارش بسیار کردند که کسی بیدارش نکند مگر اینکه انسانی واقعی و کامل،طالب دیدار باشد!
اطرافیانِ علامه که کمی رنجیده شده بودند و با اخم گفتند:انگار نمی‌دانی که با چه شخصیتی صحبت میکنی؟ و شروع کردند به توصیف کردن علامه
خادم که از همان نگاه اول،،چیزهایی پی برده بود،،قانع شد و مرتاضِ بزرگ را بیدار کرد،،چند دقیقه بعد،مرتاض حاضر شد و نگاهی به علامه کرد و سپس با غرولند گفت:مَرد وارسته ای ست،اما در مقابل انسانی که من دیدم،هیچ است!
علامه،بدون اینکه ناراحت شود پرسید: منظور شما چه کسی ست؟آن شخص کیست؟
مرتاض،به گوشه ای خیره شد و گفت
چند صد سال پیش،،حاکم بلاد اسلامی،تمام دانشمندان و بزرگان و اساتید دنیا را دعوت کرد به کاخ زیبایش
از هند،دو نفر را دعوت کرد که یکی از آن دو نفر من بودم!به قصر که رسیدیم همهمه و غوغایی بود،،دور تا دور مان درختان سر به فلک کشیده و همه نوع پرنده ای که به آوازخوانی مشغول بودند
فریادی برخواست که حاکم وارد میشود و سکوت کنید،،چند دقیقه ای طول کشید تا سکوت بر آن جمعیتِ بیش از هزار نفری حکمفرما بشود،،حاکم در حالی که برق در چشمانش میدرخشید و به صورت جمعیت نگاه میکرد،گفت:تا لحظاتی دیگر شخصی به جمع مان اضافه میشود که خود را عالِم دهر میداند و آگاهِ زمان
اگر کسی از شما توانست او را در مسئله ای علمی درمانده کند،،آینده ی خود و خانواده ش را فراهم کرده و او را بی‌نیاز از مال دنیا خواهم کرد،،هر جوری که هست باید شکست بخورد و سرافکنده بشود
دوباره مجلس پُر از هیاهو شد و همهمه
که ناگاه مردی همچون خورشید ظاهر گشت و از اسب پیاده شد،،به یک لحظه تمام صداها بریده شد،،نگاه به اطراف کردم و دیدم که درختان شاخه هایشان را بر زمین گسترانده و به حالت رکوع در آمدند،،پرنده‌ها چون مجسمه،مبهوت و مسخر شده بودند،،
آن خورشید تابان،به رأس مجلس که رسید،،تمام حضار بی‌اختیار ایستادند،،حاکم هم با احترام خاص ایستاده بود و ادب کرده بود،،ایشان بر جای خود نشستند و بعد از نگاهی گذرا دست خود را بالا بردند و جمعیت بی‌اختیار نشستند،،اما فهمیدم که نه تنها خودم،،بلکه ،، ⬇️
دیدگاه ها (۱)

لَنگون لَنگون اومد توی حرم ،،کشاورزی که تا حالا هم ، حرم نیو...

روزی مأمون ملعون به قصد شکار از کاخ خود خارج شد؛در اثنای راه...

دوستی می گفت نمی دونی چه لذتی داره وقت نماز ،، همسرت به تو ا...

من لبابه‌ام ؛ خوشبخت‌ترین زن زمین،،همسر عباس‌بن‌علی،،عروس فا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط