half brother فصل ۲ part : 8
هنوز حلقه لبش وصل بود و کمی ته ریش داشت که خیلی جذابش کرده بود
پیراهن راه راه سیاه رنگی به تن داشت که از ناحیه ی بازو جذب بود که بازوهای پر ماهیچه اش رو به رخ میکشید
جونگکوک فقط به من خیره شده بود
نفهمیدم چی شد که در آغوشش بودم و دست گرمش روی کمرم بالا پایین می رفت قلبم به شدت میزد انگار که میخواست منفجر بشه یه چیزی بود که بعد از این همه مدت تغییر نکرده بود و اون این بود که به محض نزدیک شدن بهش بدنم تحریک شد. همین که چشم هام رو بستم و بوی تنش رو عمیق به ریه ام کشیدم
صدایی از پشت سرش شنیدم
چلسی : تو باید دختر سارا باشی چون انگار که با هم دوقلویید
بدون اینکه به جونگکوک نگاه کنم ازش جدا شدم و به سمت دوست دخترش دستمو در از کردم
باهام دست نداد در عوض او با همدردی لبخندی زد و منو در آغوش گرفت و گفت
> من چلسی ام از دیدنت خوشحالم برای اتفاقی که واسه ناپدریت افتاد واقعا متاسفم
موهاش همونطور که انتظار داشتم بوی گل و تمیزی میداد خیلی نرم و لطیف بودند.
گفتم : ممنونم
جو به گونه ای بود که هر سه ما به نحوی معذب بودیم
کلارا هم در حال حمل مرغ سوخاری به سمت میز بود
من از این فرصت برای فرار از موقعیت استفاده کردم و به او پیشنهاد کمک دادم تا بقیه وسایل رو بیارم
از جایی که چلسی و جونگکوک ایستاده بودند دور شدم
دستهای مضطرب من با ظروف نقره دست و پنجه نرم میکردند. کلارا مرا از کنار کشوی میز آشپزخانه بیرون کشید و به سمت سالن هل داد
چشم هام رو بستم و قبل از ورود به اتاق غذاخوری نفس عمیقی کشیدم.
ظرفهای غذا رو روی میز چیدم نامجون شروع به حرف زدن کرد
قاشق و چنگال ها رو کنار بشقابها منظم کردم اما انگشت هام به وضوح می لرزیدند
وقتی کاری نبود تا انجام بدم، درست بعد از جونگکوک و چلسی نشستم به بشقاب خیره شدم و چشم هام با نگاه درون بشقابم تلاقی پیدا کر
نامجون از اونها پرسید : خب شما بچه ها چطور با هم آشنا شدین؟
سرمو بلند کردم و به جونگکوک نگاه کردم
چلسی لبخند زد و نگاه شیفته ای به جونگکوک انداخت
گفت: ما هر دومون توی مرکز بچه های بی سرپرست کار میکنیم من بعد از مدرسه به اون مرکز ملحق شدم و جونگکوک از قبل اونجا بود و ما باهم دوست شدیم و دیدم که اون چقدر رفتارش با بچه ها خوبه اونا همشون عاشقش شدن
اون دستش رو روی دست جونگکوک گذاشن و عاشقانه زمزمه کرد منم مثل اونها عاشقش شدم
از گوشه چشم دیدم که اون به طرفش خم شد و بوسیدش ، لباس مشکی که پوشیده بودم، انگار داشت خفه ام می کرد
کلارا : این داستان خیلی شیرینه
کلارا به جونگکوک گفت : از یونا برام بگو اون چیکار میکنه حالش خوبه
جونگکوک : نه اوضاعش زیاد جالب نیست
های گایز اینم از پارت جدید لایک و کامنت بزارید حمایت کنید یادتون نره
برای پارت هدیه لایکاتون بالا ۲۱ تا باشه
پیراهن راه راه سیاه رنگی به تن داشت که از ناحیه ی بازو جذب بود که بازوهای پر ماهیچه اش رو به رخ میکشید
جونگکوک فقط به من خیره شده بود
نفهمیدم چی شد که در آغوشش بودم و دست گرمش روی کمرم بالا پایین می رفت قلبم به شدت میزد انگار که میخواست منفجر بشه یه چیزی بود که بعد از این همه مدت تغییر نکرده بود و اون این بود که به محض نزدیک شدن بهش بدنم تحریک شد. همین که چشم هام رو بستم و بوی تنش رو عمیق به ریه ام کشیدم
صدایی از پشت سرش شنیدم
چلسی : تو باید دختر سارا باشی چون انگار که با هم دوقلویید
بدون اینکه به جونگکوک نگاه کنم ازش جدا شدم و به سمت دوست دخترش دستمو در از کردم
باهام دست نداد در عوض او با همدردی لبخندی زد و منو در آغوش گرفت و گفت
> من چلسی ام از دیدنت خوشحالم برای اتفاقی که واسه ناپدریت افتاد واقعا متاسفم
موهاش همونطور که انتظار داشتم بوی گل و تمیزی میداد خیلی نرم و لطیف بودند.
گفتم : ممنونم
جو به گونه ای بود که هر سه ما به نحوی معذب بودیم
کلارا هم در حال حمل مرغ سوخاری به سمت میز بود
من از این فرصت برای فرار از موقعیت استفاده کردم و به او پیشنهاد کمک دادم تا بقیه وسایل رو بیارم
از جایی که چلسی و جونگکوک ایستاده بودند دور شدم
دستهای مضطرب من با ظروف نقره دست و پنجه نرم میکردند. کلارا مرا از کنار کشوی میز آشپزخانه بیرون کشید و به سمت سالن هل داد
چشم هام رو بستم و قبل از ورود به اتاق غذاخوری نفس عمیقی کشیدم.
ظرفهای غذا رو روی میز چیدم نامجون شروع به حرف زدن کرد
قاشق و چنگال ها رو کنار بشقابها منظم کردم اما انگشت هام به وضوح می لرزیدند
وقتی کاری نبود تا انجام بدم، درست بعد از جونگکوک و چلسی نشستم به بشقاب خیره شدم و چشم هام با نگاه درون بشقابم تلاقی پیدا کر
نامجون از اونها پرسید : خب شما بچه ها چطور با هم آشنا شدین؟
سرمو بلند کردم و به جونگکوک نگاه کردم
چلسی لبخند زد و نگاه شیفته ای به جونگکوک انداخت
گفت: ما هر دومون توی مرکز بچه های بی سرپرست کار میکنیم من بعد از مدرسه به اون مرکز ملحق شدم و جونگکوک از قبل اونجا بود و ما باهم دوست شدیم و دیدم که اون چقدر رفتارش با بچه ها خوبه اونا همشون عاشقش شدن
اون دستش رو روی دست جونگکوک گذاشن و عاشقانه زمزمه کرد منم مثل اونها عاشقش شدم
از گوشه چشم دیدم که اون به طرفش خم شد و بوسیدش ، لباس مشکی که پوشیده بودم، انگار داشت خفه ام می کرد
کلارا : این داستان خیلی شیرینه
کلارا به جونگکوک گفت : از یونا برام بگو اون چیکار میکنه حالش خوبه
جونگکوک : نه اوضاعش زیاد جالب نیست
های گایز اینم از پارت جدید لایک و کامنت بزارید حمایت کنید یادتون نره
برای پارت هدیه لایکاتون بالا ۲۱ تا باشه
- ۱۷.۵k
- ۱۴ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط