صبحازدریچهسربهدرونمیکشدبهناز

#صبح_از_دریچه_سر_به_درون_می‌کشد_به_ناز
وز مشرقِ خیال
تو، صبح تابناک‌تری را
_سر در کنار من_
با چهره‌ی شکفته چو گل‌های نسترن
لبخند میزنی.

من، آفتاب پاک‌تری را
در نوشخندِ مهر تو می‌بینم
در مطلعِ بلندِ شکفتن.

من، روز خویش را
با آفتاب روی تو،
کز مشرقِ خیال دمیده‌ست
آغاز میکنم.
‌‌
من با تو می‌نویسم و می‌خوانم
من با تو راه می‌روم و حرف می‌زنم
وز شوقِ این محال:
_که دستم به دست توست!_
من، جای راه رفتن،
پرواز می‌کنم! ‌
آن لحظه‌ها که مات
در انزوای خویش
یا در میان جمع
خاموش می‌نشینم:
موسیقیِ نگاه تو را گوش می‌کنم.
گاهی میان مردم؛ در ازدحام شهر
غیر از تو، هر چه هست فراموش می‌کنم.

گویند این و آن به هم _آهسته_ :
-هان و هان!
دیوانه را ببینید!
بیخود، چو کودکان،
لبخند می زند!
با خود، چگونه گرم سخن گفتن است؟! _آه، ‌
من، دور از این ملامت بیگاه،
همچنان،
سرمست،
در فضای پری‌خانه‌های راز
شاد از شکوه طالع و بخت موافقم.
آخر، چگونه بانگ برآرم که:
-عاقلان!
دیوانه نیستم،
به خدا سخت عاشقم...
دیدگاه ها (۰)

"مے نویسم براے تو"#براے_تو_ڪہ_بودنت_را_نہ_چشمانم_میبیندنہ گو...

#همه_شب_با_دلم_ڪسے_میگفتسخت آشفته‌اے ز دیدارشصبحدم با ستارگا...

#فرياد_كه_در_كنج_لب_آن_خال_سيه_رادل دانه گمان كرد و ندانست ك...

#دیگر_کارم_به_جوانب_جنون_رسیده_استمی ترسم وقتی که گوش شیطان ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط