گر آمدنم بخود بدی نامدمی
ور نیز شدن بمن بدی کی شدمی
به زان نبدی که اندر این دیر خراب
نه آمدمی نه شدمی نه بدمی
خیام
چون آمدنم به من نبُد روز نخُست
وین رفتن بی مراد عزمی ست درست
بر خیز و میان ببند ای ساقی چست
کاندوه جهان به می فرو خواهم شست
خیام
دوری که در او آمدن و رفتن ماست او را
نه نهایت نه بدایت پیداست
کس می نزند دَمی درین معنی راست
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست
خیام
هرچند که رنگ و روی زیباست مرا
چون لاله رخ و چو سَرْو بالاست مرا
معلوم نشد که در طَرَبخانهٔ خاک
نقّاشِ ازل بهرِ چه آراست مرا؟
خیام
از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جلال و جاهش نفزود
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
خیام
از آمدن و رفتن ما سودی کو ؟
وز تار وجود عمر ما پودی کو ؟
در چنبر چرخ جان چندین پاکان
می سوزد و خاک می شود دودی کو ؟
خیام
ز آوردنِ من ، نبود گردون را سود
وز بُردن من ، جاه و جلالش نفزود
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود
کآوردن و بُردن من از بهر چه بود؟
خیام
آورد به اِضطرارم اوّل به وجود
جز حیرتم از حیات چیزی نفزود
رفتیم به اِکراه و ندانیم چه بود
زین آمدن و بودن و رفتن مقصود؟
خیام
در دایرهای که آمد و رفتن ماست
او را نه بدایت نه نهایت پیداست
کس مینزند دمی در این معنی راست
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست!
خیام
ای آمده از عالم روحانی تفت
حیران شده در پنج (حس) و چهار(عنصر) و شش (جهت) و هفت(آسمان)
مِی نوش ، ندانی ز کجا آمدهای
خوش باش ، ندانی به کجا خواهی رفت
خیام
ور نیز شدن بمن بدی کی شدمی
به زان نبدی که اندر این دیر خراب
نه آمدمی نه شدمی نه بدمی
خیام
چون آمدنم به من نبُد روز نخُست
وین رفتن بی مراد عزمی ست درست
بر خیز و میان ببند ای ساقی چست
کاندوه جهان به می فرو خواهم شست
خیام
دوری که در او آمدن و رفتن ماست او را
نه نهایت نه بدایت پیداست
کس می نزند دَمی درین معنی راست
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست
خیام
هرچند که رنگ و روی زیباست مرا
چون لاله رخ و چو سَرْو بالاست مرا
معلوم نشد که در طَرَبخانهٔ خاک
نقّاشِ ازل بهرِ چه آراست مرا؟
خیام
از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جلال و جاهش نفزود
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
خیام
از آمدن و رفتن ما سودی کو ؟
وز تار وجود عمر ما پودی کو ؟
در چنبر چرخ جان چندین پاکان
می سوزد و خاک می شود دودی کو ؟
خیام
ز آوردنِ من ، نبود گردون را سود
وز بُردن من ، جاه و جلالش نفزود
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود
کآوردن و بُردن من از بهر چه بود؟
خیام
آورد به اِضطرارم اوّل به وجود
جز حیرتم از حیات چیزی نفزود
رفتیم به اِکراه و ندانیم چه بود
زین آمدن و بودن و رفتن مقصود؟
خیام
در دایرهای که آمد و رفتن ماست
او را نه بدایت نه نهایت پیداست
کس مینزند دمی در این معنی راست
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست!
خیام
ای آمده از عالم روحانی تفت
حیران شده در پنج (حس) و چهار(عنصر) و شش (جهت) و هفت(آسمان)
مِی نوش ، ندانی ز کجا آمدهای
خوش باش ، ندانی به کجا خواهی رفت
خیام
- ۴۲۱
- ۰۵ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط