بازآیدلبراکهدلمبیقرارتوست

#باز_آی_دلبرا_که_دلم_بی‌قرار_توست
وین جان بر لب آمده در انتظار توست

در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست
جز باده‌ای که در قدح غمگسار توست

ساقی به دست باش که این مست می پرست
چون خم ز پا نشست و هنوزش خمار توست

هر سوی موج فتنه گرفته‌ست و زین میان
آسایشی که هست مرا در کنار توست

سیری مباد سوخته‌ی تشنه کام را
تا جرعه نوش چشمه‌ی شیرین گوار توست

بی‌چاره دل که غارت عشقش به باد داد
ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست

هرگز ز دل امید گل آوردنم نرفت
این شاخ خشک زنده به بوی بهار توست

ای سایه صبر کن که برآید به کام دل
آن آرزو که در دل امیدوار توست...
دیدگاه ها (۰)

#بگریز_در_آغوش_من_از_خلق_که گلهااز باد گریزند در آغوش گیاهی

#می_نویسم_که "شب تار سحر می گردد"یک نفر مانده ازین قوم که بر...

#انگار_که_از_مشت_قفس_رستی_و_رفتییکباره به روی همه در بستی و ...

#آواره‌دلی‌دارم‌در‌حلقه‌ی‌گیسویت...

مرا تو ای صنما در کنار باید و نیستچرا تو را نگه مهربار باید ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط