باران می‌بارد…
نه چون دیروز
نه مثل همیشه..
امروز، قطره‌هایش تیزند چون پاره‌های شیشه
که بی‌صدا فرود می‌آیند
و آهسته، آهسته
روحی را می‌تراشند
که هنوز هم نام تو را در گوش باد نجوا می‌کند

هر قطره، آوایی‌ست
از شکستن من بر سبزی روحم
یا از قلبی که در سیاهی چشمانت
"گم‌شدن" را آموخته است..

قدم‌هایم
سال‌هاست از این راه گذشته‌اند
اما نگاه من
هنوز همان‌جا مانده
-در لحظه‌ای که "تو" ایستاده‌ای..‌.

من حتی کنار خویش نیز نمانده‌ام…
پس چه کسی می‌تواند قضاوت کند
دل ساده‌ای را که هنوز
به نام تو می‌تپد
و ذهنی را که تا ابد
در خیال تو زندانی‌ست.. ‌.؟
دیدگاه ها (۳)

چشمانش دریچه‌ای بود به سوی رویاهای دور و خاموشم...هر بار که ...

We’re a beautiful disaster - and i swear, I’ll be the last t...

دیشب در رویایی بی‌انتها فرو رفتم ...ستاره‌ها راهی به سوی تو...

بگذار زمان بگذرد..روزی می‌رسد که تو در قلبم نباشی،تنها خاطره...

اوایی از گذشته بخش اول:  خاطرات زندگی با یک دکتر روانی. 001 ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط